آنچه در ذیل آمده است لزوما گزینشی منسجم از کتاب «مسئله چین» نوشته فیسلوف نامدار، برتراند راسل، نیست، بلکه عباراتی از اظهار نظرها، توصیفات و پیشبینی های راسل از چین در اوایل قرن بیستم است که گمان کردهام هرکدام به دلیلی میتواند جذاب باشد. گمان میکنم جذابیت اصلی این عبارات در گوینده آن است، مردی که در شاخههای مختلف علم و دانش صاحب نام است. درواقع به گمان من، ارزش خواندن سطور ذیل از این جهت است که این گزارهها از ذهن و ضمیر راسل گذشته است.
ترجمه کتاب به نظرم دلچسب نیست، با این حال دست در متن ترجمه نبرده ام و در مواردی که لازم بوده است برای فهم مطلب یا برای حفظ پیوستگی گزینش، کلماتی اضافی گردد، اضافات را در [ ] قرار داده ام یا در پاورقی توضیحاتی را آورده ام. همچنین آنچه درشت شده است انتخاب و تاکید من بوده و در کتاب چنین رویه ای وجود ندارد.
با این توضیحات کوتاه، قسمتهایی از کتاب مسئله چین به قلم برتراند راسل تقدیم میشود:
قسمت هایی از کتاب «مسئله چین» به قلم برتراند راسل
مشکلات چینی ها حتی اگر تأثیری بر روی افراد خارج از چین نداشته باشند، با این حال اهمیت زیادی خواهند داشت، چون برآورد می شود جمعیت چین یک چهارم جمعیت نژاد بشر باشد. در واقع در صورت توسعه چین، همه دنیا اساسأ تحت تأثیر پیشرفت امور چین قرار خواهد گرفت که احتمالا در طول دو قرن آینده ثابت خواهد شد که چه خوب چه بد عامل تعیین کننده ای است.
[بنابراین] ما دیگر نباید خودمان را مبلغان تمدن برتر تلقی کنیم، یا حتی بدتر، خودمان را اشخاصی تصور کنیم که حق دارند چینی ها را استثمار کنند.
چین مثل هر کشور متمدن دیگر آداب و رسومی دارد که مانع پیشرفت است.
«کوبلای خان» (فوت ۱۲۹۴) نامش برای ما به علت ذکر نام او در نوشته های «مارکوپولو» و شعر «کالریج» آشنا شده است، نوه چنگیز خان و اولین مغولی بود که به عنوان امپراطور چین به رسمیت شناخته شد.
کوبلای همان نقشی را در تاریخ چین ایفا می کند که فیلیپ دوم در تاریخ انگلیس ایفا می کند. او دو ناوگان شکست ناپذیر، یا به بیان دقیق تر، دو ناوگان متوالی برای فتح ژاپن اماده کرد ولی آنها به علت طوفان و شجاعت ژاپنیها شکست خوردند.
بعد از کوبلای، امپراطورهای مغول راه و رسم چینیها را برگزیدند و شجاعت توأم با ظلم خود را از دست دادند. سلسله آنان در سال ۱۳۷۰ پایان یافت و جانشین، سلسله اصیل چینی مینگ بود، که تا فتح مانچو در سال ۱۶۴۴ به طول انجامید. مانچوها هم به نوبه خود راه و رسم چینی ها را برگزیدند و با یک انقلاب وطنپرستانه در سال ۱۹۱۱ برانداخته شدند. آنها هیچ چیز قابل توجهی را بجز موی دم اسبی به فرهنگ چین عرضه نکردند، که آن هم در انقلاب کنار گذاشته شد.
اولین سرشماری که توسط مانچوها و بعد از استقرار مجدد نظم در سال ۱۶۵۱ انجام شد، جمعیت چین را ۵۵ میلیون نفر گزارش کرد که کمتر از جمعیتی است که در سلسله هان در سال ۱ میلادی گزارش شده بود. در سال ۱۷۲۰، جمعیت به ۱۲۵ میلیون نفر رسیده بود. قبل از شورش «تایپینگ» (۱۸۴۲) جمعیت به ۴۱۳ میلیون نفر رسیده بود؛ بعد از شورش عظیم، به ۲۶۱ میلیون نفر کاهش یافت. جمعیت تخمینی امپراطوری چین (به استثنای تبت) 329 میلیون 542 هزار نفر می باشد.
تمدن قدیمی چین ویژگی های کلی مشخصی دارد که آن را متمایز می کند. من مایلم که مهمترین این ویژگی ها را انتخاب کنم:
- استفاده از نمادها به جای حروف در نوشتن؛
- جایگزینی اصول اخلاقی کنفسیوس به جای دین در میان طبقه تحصیل کرده؛
- حکومت توسط ادیبانی که با آزمون انتخاب میشدند به جای اشرافیت موروثی.
[در مورد ویژگی اول توضیح آنکه] با تقسیم کردن فرهنگ نژادها بر این اساس، متوجه تفاوتی اساسی در نوع فرهنگ در بین استفاده کنندگان از الفبا و خط اندیشه نگار می شویم؛ فرهنگهایی که هر کدام مزایا و معایب خود را دارند. حال با همه احترامی که برای استفاده کنندگان الفبا قائل هستم، باید صادقانه اظهار کنم که عیبی جدی و ذاتی دارد و آن هم عدم ثبات است. متمدن ترین قسمت جهان که افراد آن تحت تأثیر فرهنگ الفبایی هستند، منطقه سکونت دمدمی مزاج ترین افراد است. تاریخ سرزمین های غربی این داستان را بارها و بارها تکرار می کند. یونانیها، رومیها و عربها چنین افرادی هستند. مردم سامی و حامی باستان در اصل از الفبا استفاده می کنند و تمدن آنها همان عدم ثباتی را دارند که یونانیها و رومیها دارند.
[در مورد ویژگی دوم توضیح آنکه] کنفسیوس (۵۵۱-۴۷۹ قبل از میلاد) به سبب تأثیر اجتماعی اش باید جزو بنیان گذاران دین محسوب شود. تأثیر او بر رسوم و طرز تفکر افراد به اندازه تأثیر بودا، عیسی و محمد است اما ماهیت آن به طرز عجیبی متفاوت است. برعکس بودا و عیسی، او شخصیتی کاملاً تاریخی است که چیزهای زیادی در مورد زندگی او مشخص است و قصه ها و افسانههای کمتری در مورد او در مقایسه با انسان هایی مثل او وجود دارد.
او سیاستمداری فعال بود که به اداره امور کشور میپرداخت. فضایلی که او سعی میکرد القا کند مربوط به پرهیزگاری افراد یا تامین رستگاری در زندگی بعد از مرگ نبود، بلکه آن فضایلی بودند که به زندگی توام با صلح و رفاه در اینجا روی زمین میانجامند. حرمت گذاشتن به موجودات غیرمادی بخشی جاری در کنفسیونیسم نمیباشد، بجز به صورت تکریم اجداد که نمونه ای از وظیفه شناسی در قبال پدر و مادر بود و بنابراین با وظیفه شناسی نسبت به همسایگان ادغام میشد. وظیفه شناسی در قبال پدر و مادر شامل اطاعت از امپراطور هم بود، بجز وقتی که شرارت او به حدی بود که حق خدایی او را از بین میبرد، چون چینیها […] همیشه اعتقاد داشته اند که عدم اطاعت از امپراطور در صورتی که او به هیچ وجه کشور را به خوبی اداره نمیکرد موجه بود.
امپراطور بدون استثنا تنها پسر خوانده خدا محسوب می شد و به عنوان مجازات بد حکومت کردن به برکناری از این مقام محکوم میشد…. اگر حاکم موفق به انجام وظایف خود نمیشد، انجام وظیفه فرمانبرداری از مردم ساقط میشد و هم زمان حق خدایی او از بین میرفت. نمونه ای از این مورد در بخشی از قانون وجود داشت که بارها و بارها بررسی شد. در بین وقایع سال ۵۵۸ قبل از میلاد داستان زیر وجود دارد. یکی از شاهزادگان فئودالی در پاسخ به این سوال یکی از مقامات که آیا کار مردم ایالت ویی در مورد طرد کردن حاکمان اشتباه نبوده است، گفت: شاید خود حاکم کار بسیار اشتباهی انجام داده است. اگر مردم فقیر شدهاند و فداکاریهای افراد با اعمال حاکم بی ارزش شده است، بودن حاکم چه سودی دارد و مردم چه چاره ای بجز خلاص شدن از شر او دارند؟
این عقیده خردمندانه در طول تاریخ چین پذیرفته شده است و باعث متداول شدن نافرمانیها شده است.
[در مورد جایگاه خانواده در آموزههای کنفوسیانیسم:] بزرگترین قصور در مورد وظیفه شناسی به پدر و مادر، بیفرزند بودن است، چون تصور میشد اجداد در صورتی که کسی را نداشته باشند که آیین آنها را ادامه دهد، رنج میکشند. احتمالا این آموزه باعث زاد و ولد زیاد چینی ها شده است.
در این خصوص یونانی ها و رومیهای باستان مشابه چینی ها بودند، اما با پیشرفت تمدن آنها اهمیت خانواده کمتر و کمتر شد. اما این اتفاق در چین تا زمان حال به تعویق افتاد.
وطن پرستی وفاداری شخص را به گروهی جنگجو معطوف میکند، در حالیکه وظیفه شناسی نسبت به پدر و مادر بجز در جامعه ای بدوی این کار را نمیکند. بنابراین عشق به خانواده کم ضررتر از وطن پرستی است. تاریخ و وضعیت فعلی چین در مقایسه با اروپا این عقیده را تایید می کند.
جدای از وظیفه شناسی به پدر و مادر، کنفسیونیسم عملاً یک آیین نامه رفتار بود که در بعضی موارد به یک کتاب رسوم تقليل درجه پیدا میکرد. خویشتن داری، میانه روی و مهمتر از همه ادب را اشاعه می داد. اصول اخلاقی آن مثل بودیسم و مسیحیت به حدی سخت نبود که فقط تعدادی قدیس بتوانند از آن تبعیت کنند یا به حدی به رستگاری نمیپرداخت که با عرف سیاسی مغایر باشد.
اگرچه در چین جنگ ها و انقلاب های متعددی اتفاق افتاده اند، آرامش کنفسیوسی باعث شده است چین با وجود همه آنها پابرجا بماند.
کنفسیونیسم شکل فعلی را تا قرن دوازدهم بعد از میلاد به خود نگرفت؛ زمان سقوط مغولها (۱۳۷۰). [از این پس] دولت تماماً جانب کنفسیونیسم را به عنوان آموزه حکومتی گرفته است؛ قبل از آن، نزاعهایی بین بودیسم و تائوئیسم وجود داشته است. [درواقع باید در نظر داشت، از قرن دوم قبل از میلاد کنفسیونیسم بر فضای عمومی چین حاکم شد، و از قرن هشتم به بعد با بودیسم ممزوج شد و از هزاره دوم به بعد در قالب نئوکنفوسیانیسم که ترکیبی از آموزههای کنفوسیوس، بودا و تائوئیسم بود تداوم یافت. نکته مهم دیگر آنکه] چینی ها باور ندارند که اگر یک دین برحق است بقیه نادرست هستند.
[در مورد ویژگی سوم توضیح آنکه:] به هر حال، خوب يا بد، سیستم آزمون تأثیر عمیقی بر روی تمدن چین داشت. از مزایای آن اشاعه گسترده احترام به علم، امکان صرف نظر کردن از اشرافیت موروثی، انتخاب مدیرانی که حداقل مستعد تلاش بودند و حفظ تمدن چین علیرغم کشورگشایی وحشیانه بود.
[این ایده نزد چینها وجود دارد که] امپراطوری چین از همه چیز به مقدار فراوان دارد و در داخل مرزهایش از هیچ محصولی بی بهره نیست. بنابراین هیچ نیازی به وارد کردن تولیدات بربرهای اجنبی در ازای محصولات نبود. اما چون چای، ابریشم و چینی که امپراطوری چین تولید میکند، برای کشورهای اروپایی ضروریات قطعی هستند، تجارت محدودی در کانتون مجاز بود و ادامه پیدا کرد.
نظر من این است که تا وقتی که این سند غیرعاقلانه به نظر می رسد، هیچ کس چین را درک نخواهد کرد. رومیها مدعی حکمرانی بر جهان بودند و آنچه خارج از امپراطوری آنها قرار داشت برایشان اهمیتی نداشت. امپراطوری «چین لانگ» بزرگتر بود و احتمالا جمعیتش هم بیشتر بود؛ هم زمان با روم به عظمت دست یافته بود و سقوط نکرده بود بلکه تمام دشمنانش را بدون استثنا یا از طریق جنگ یا جذب به سمت خود شکست داده بود.
این امر که بریتانیا شکسپیر و میلتون، لاک و هیوم، و همه اشخاص دیگری را که ادبیات و علوم انسانی را پرورش داده اند، عرضه کرده است، ما را برتر از چینیها نمیکند. آنچه باعث برتری ماست نیوتون و رابرت بویل و دانشمندانی هستند که جانشین آنها شدند. آنها ما را با بالا بردن مهارتمان در هنر کشتن برتر میکنند. یک انگلیسی راحت می تواند یک چینی را بکشد، اما یک چینی به همین راحتی نمیتواند یک انگلیسی را بکشد.
اولین جنگ ما انگلیسیها با چین در سال ۱۸۴۰ بود و به این دلیل بود که دولت چین تلاش می کرد واردات تریاک را متوقف کند. این جنگ با تسلیم هنگ کنگ و گشوده شدن پنج بندر به روی تجارت با بریتانیاییها و مدت کمی بعد از آن با فرانسه، آمریکا و اسکاندیناوی پایان یافت. در سالهای 1860-۱۸۵۶، انگلیس و فرانسه متحد با هم به جنگ با چین پرداختند.
این اقدام در متقاعد کردن چینیها به برتر بودن تمدن ما بسیار موثر بود، بنابراین آنها هفت بندر دیگر و رود یانگ تسه را گشودند، غرامت پرداخت کردند و قلمروی بیشتری را در هنگ کنگ به ما واگذار کردند. در سال ۱۸۷۰ در حرکتی نسنجیده، یک دیپلمات بریتانیایی را به قتل رساندند، به همین دلیل بقیه دیپلماتهای بریتانیایی هم درخواست غرامت، گشودن پنج بندر بیشتر و عوارض گمرکی ثابتی برای تریاک کردند و آنها را به دست آوردند. درگیری دوم با قتل دو مبلغ آلمانی در «شانتانگ» در سال ۱۸۹۷ شروع شد. آلمانها خلیج کائوچو را اشغال کردند و یک پایگاه دریایی در آنجا ایجاد کردند؛ آنها همچنین امتیازات راه آهن و استخراج معدن در شانتانگ به دست آوردند، که بوسیله پیمان ورسای برطبق چهارده ماده به ژاپن انتقال پیدا کرد.
قیام بوکسورها یکی از وقایع انگشت شمار مربوط به چین است که همه اروپایی ها از آن اطلاع دارند.
در پایان جنگ ما انگلیسیها با چین در سال ۱۸۴۲ما معاهده ای را منعقد کردیم که عوارض پنج درصدی را برای همه ی واردات و عوارض حداکثر پنج درصدی را برای صادرات در بندرهای ذکر شده در معاهده در نظر میگرفت. وقتی قدرتهای خارجی از سیاست درهای باز به عنوان داروی تمام دردهای چین یاد میکنند، باید در نظر داشته باشیم که درهای باز برای چین آن خودمختاری را در زمینه امور گمرکی که کشورهای دیگر از آن برخوردارند، ایجاد نمیکند.
به علت پایین بودن عوارض گمرکی واردات، دولت چین به خاطر کسب درآمد مجبور میشود بیشترین مقدار عوارض را که پنج درصد است برای همه ی کالاهای صادراتی مطالبه کند. این کار مانع پیشرفت تجارت چین میشود. اگر در شهری زندگی کنید که در آن دزدان انجمن شهر را به تسخیر درآورده اند، آنها احتمالا بر اعمال سیاست درهای باز اصرار خواهند ورزید، اما ممکن است به نظر شما این سیاست زیاد رضایت بخش نباشد. وضعیت چین در میان قدرتهای بزرگ اینگونه است.
در سال ۱۹۱۸ (آخرین سالی که من آمار مربوط به آن را دارم) 5007 نفر در گمرک به کار گرفته شده بودند که ۵۰۰ ۲ نفر آنها غیرچینی بودند.
انکار اینکه چینیها خودشان با ناتوانی در تربیت مقامات لایق و درستکار سبب این مشکلات شده اند، بیفایده است. این نالایق بودن ریشه در اصول اخلاقی چین دارد که بر وظیفه یک مرد نسبت به خانواده اش و نه نسبت به جامعه تاکید میکرد. از یک مقام رسمی انتظار میرود که همه خویشاوندانش را از لحاظ مالی تامین کند. و بنابراین تنها میتواند به قیمت انجام وظیفه در برابر پدر و مادر درستکار باشد. متلاشی شدن نظام خانواده شرطی اساسی برای پیشرفت در چین است. سال ۱۸۴۰ تا ۱۹۰۰ سلسله جنگهای فاجعه باری با خارجیها که منجر به تحقیر زمان بوکسورها شد، وجهه خانواده سلطنتی را از بین برد و نیاز به درس گرفتن از اروپایی ها را به همه افراد متفكر نشان داد. [به عنوان مثال] شورش تایپینگ که پانزده سال به طول انجامید (۶۴-۱۸۴۹) طبق نظر «پوتنام ويل» جمعیت چین را ۱۵۰ میلیون نفر کاهش داده است.
[در پایان این سده تلخ نیز] شکست چین توسط ژاپن (1895-۱۸۹۴) و انتقام گیری قدرتها بعد از قیام بوکسورها ( ۱۹۰۰) چشمان همهی چینیهای متفکر را به روی نیاز به دولتی بهتر و مدرن تر از دولت خانواده سلطنتی باز کرد.
انقلاب ۱۹۱۱ در چین انقلابی ملایم بود و مشابه انقلاب ما انگلیسیها در سال ۱۶۸۸ بود. حامی اصلی آن «سون یات سن» که اکنون رئیس دولت کانتون است، توسط جمهوری خواهان حمایت میشد و به عنوان رئیس جمهور موقت انتخاب شد. اما ارتش شمالی به خاندان سلطنتی وفادار ماند و احتمالا میتوانست انقلابیها را شکست دهد. با این حال، ناگهان به ذهن فرمانده کل قوای آن «یوآن شیکای»[2] نقشه بهتری خطور کرد. او با انقلابیها صلح کرد و جمهوری را به این شرط که او به جای «سون يات سن»، اولین رئیس جمهور باشد، به رسمیت شناخت. در چین همیشه شمال، نظامی تر از جنوب بوده و کمتر از آن روشنفکر بوده است.
یک مجلس موسسان پس از تصویب کردن یک قانون اساسی موقتی، جای خود را به مجلسی داد که اعضایش به طور شایسته ای انتخاب شده بودند، که در آوریل ۱۹۱۳ جلسه ای ترتیب داد تا قانون اساسی دائمی را تعیین کند. به زودی یوآن شروع به مشاجره با مجلس بر سر قدرتهای رئیس جمهور کرد، که مجلس میخواست آنها را محدود کند. اکثریت در مجلس مخالف یوآن بودند، اما او به علت قدرت نظامی بر آنها غلبه میکرد. تحت این شرایط، همانطور که انتظارش میرفت، مشروطه خواهی بیدرنگ برانداخته شد. یوآن با گرفتن یک وام از بانک های خارجی که مغایر قانون اساسی بود، خودش را از لحاظ مالی از مجلس مستقل کرد (مجلسی که به طور شایسته از نعمت قدرت پول برخوردار بود). این کار به شورش در جنوب چین انجامید که یوآن به سرعت آن را سرکوب کرد. بعد از این، او آرام آرام خود را عملا حاکم مطلق چین کرد. او ستوانهای ارتش خود را به سمت حاکمان نظامی ایالتها گماشت و سربازان شمال را به جنوب فرستاد. او در سال ۱۹۱۵ سعی میکرد امپراطور شود و با شورش موفقی مواجه شد. اگر او این کار را نمیکرد حکومتش ادامه پیدا میکرد. او در سال ۱۹۱۶ فوت کرد و گفته میشود دلیل آن شکستن دلش بوده است.
از آن زمان تا به حال [منظور حدود سال نگارش کتاب یعنی 1922 است] بی نظمی در چین حاکم بوده است. وقتی که حکومت او پایان یافت، حاکمان نظامی که یوآن آنها را گماشته بود، از اطاعت از حکومت مرکزی سر باز زدند.
البته فقدان حکومت در چین مایه تأسف است و هر کسی که حامی چین است باید امیدوار باشد که به این وضع پایان داده شود. اما مبالغه کردن درباره این آفت یا فرض اینکه دامنه این آفت قابل مقایسه با آفاتی است که مردم در اروپا آن را تحمل می کنند، اشتباه است. چین نباید تنها با یک کشور اروپایی مقایسه شود، بلکه باید با کل اروپا مقایسه شود.
جنگهای چینی ها به ندرت همراه با خونریزی هستند.
روشنفکران در چین جایگاه مخصوصی دارند که با جایگاه آنان در هر کشور دیگری تفاوت دارد. اشرافیت موروثی در چین عملا دو هزار سال پیش منقرض شده است. و قرنهای بسیاری است که کشور توسط نامزدهای موفق شده آزمونهای رقابتی اداره می شود. این امر به تحصیلکردگان وجههای را بخشیده است که در کشورهای دیگر به اشراف اداره کننده حکومت تعلق دارد.
یک اعتقاد چینی سنتی وجود دارد که به سختی از میان میرود و آن این است که نظرات درست اخلاقی مهمتر از دانش جامعی است که از طریق علمی به دست آمده باشد. مسلماً ریشه این نظر در سنت کنفسیوسی است [و] اکنون ما در غرب به حد افراطی مخالف آن تغییر موضع داده ایم. ما فکر می کنیم که بازده فنی همه چیز است و هدف اخلاقی ارزشی ندارد.
چینیها همان طور به غربیها نگاه می کنند که ما به حیوانات در باغ وحش نگاه می کنیم تا ببینند که آنها آب می نوشند و پاهایشان را بر روی شمپینها می کوبند.
یونان از مصر چیزهایی را آموخت، روم از یونان، عربها از امپراطوری روم، اروپای قرون وسطی از عربها، اروپای دوران بازگشت از بیزانسیها. در بسیاری از این موارد، شاگردان بهتر از استادانشان از آب در آمده اند.
اروپای غربی و آمریکا زندگی اعتقادی عملاً متشابهی دارند که من رد آن را در سه منشأ پیدا میکنم (۱) فرهنگ یونانی، (۲) دین یهودی و اصول اخلاقی آن، (3) صنعت مداری نوین که خود پیامد علم نوین است. ما می توانیم، افلاطون، تورات و گالیله را نمایندگان این عناصر که به صورتی نامتعارف تا به امروز قابل تفکیک باقی مانده اند، در نظر بگیریم.
هیچ کدام از این سه عنصر به جز یونان که به صورت غیرمستقیم نقاشی، مجسمه سازی و موسیقی چینی را تحت تأثیر قرار داده است، هیچ نقش قابل ملاحظه ای در توسعه چین نداشتهاند. چین در ابتدای تاریخش به دستهای امپراطوریها تعلق دارد که در کنار رودها ایجاد شدند. از میان این امپراطوری ها، مصر و بابل به علت تأثیری که بر یونانیها و یهودیها داشتند، در خاستگاه ما (انگلیسیها) سهیم بودند. همانطور که خاک آبرفتی نیل، فرات و دجله موجب میسر شدن ایجاد این تمدنها شد، وجود رود زرد هم ایجاد تمدن اصلی چین را ممکن کرد. امپراطوری چین حتی در زمان کنفسیوس هم نه از سمت شمال و نه از سمت جنوب خیلی فراتر از رود زرد گسترش پیدا نکرد. اما علیرغم این تشابهات در شرایط فیزیکی و اقتصادی، نقاط اشتراک زیادی بین نگرش چینیها و مصریها و بابلیها وجود نداشت. لائوتسه و کنفسیوس که هر دو در قرن ششم قبل از میلاد میزیستند، در آن زمان ویژگیهایی را داشتند که ما مختص چین مدرن تلقی میکنیم. کسانی که همه چیز را به دلایل اقتصادی نسبت میدهند، احتمالا نخواهند توانست از این طریق تفاوتهای بین چین باستان و مصر و بابل باستان را توضیح دهند. من هم نظریه جانشینی برای ارائه ندارم. من فکر نمیکنم علم در حال حاضر بتواند کاملاً خصایص ملی را توضیح دهد. آب و هوا و شرایط اقتصادی بخشی از آن را توضیح میدهند ولی از توضیح همه ی آن عاجز هستند. قسمت اعظمی از آن احتمالاً به شخصیت اشخاص ذی نفوذی بستگی دارد که در یک دورهی تعیین کننده ظاهر شدند مثل موسی، محمد و کنفسیوس.
باید اقرار کنم که من نمیتوانم محاسن کنفوسیوس را درک کنم. نوشتههای او عمدتاً پر از نکات پیش پا افتاده درباره ی رسوم و آداب معاشرت است، و هدف اصلی او این است که به مردم بیاموزد چگونه در موقعیتهای مختلف درست رفتار کنند. رویه او، همانطور که پیروانش آن را گسترش داده اند، اصول اخلاقی محض بدون احکام مذهبی است؛ به روحانیت قدرتمند پر و بال نداده است، و موجب آزار و اذیت افراد غیر مومن به آن نشده است. قطعا در ایجاد یک ملت آراسته به طرز رفتار بی نقص و نزاکت عالی موفق عمل کرده است. نزاکت چینی ها صرف قراردادی نیست؛ [این نزاکت] در موقعیتهایی که که هیچ سنتی برای آن وجود ندارد، هم تقریباً موفق است، و فقط به یک طبقه محدود نیست؛ حتی در میان دونپایه ترین عملهها هم وجود دارد. تماشای اینکه چینیها با متانت و وقاری که نمی تواند خودش را با جواب دادن به گستاخی خوار کند، با گستاخی وحشیانهی سفید پوستان برخورد کردهاند، از دید ناظر خارجی تحقیر آمیز است. اروپایی ها معمولاً این رفتار را ناشی از ضعف چینیها تلقی می کنند، اما در واقع قدرت آنها را نشان میدهد، قدرتی که چینیها تا به حال با آن بر همه ی فاتحانشان غالب گشته اند.
فقط و فقط یک عنصر خارجی مهم در تمدن قدیمی چین وجود دارد و آن بودیسم است. بودیسم در قرون اولیه دوره مسیحیت از هند وارد چین شد و جایگاه مهمی را در فرهنگ این کشور پیدا کرد. ما با دیدگاه متعصبانه ای که از یونانیها اخذ کرده ایم، تصور میکنیم که اگر شخصی یک دین را برگزیند، نمیتواند دین دیگری را برگزیند. احکام مسیحیت و اسلام در اشکال درستشان، طوری تدوین شده اند که هیچ کس نمی تواند هر دو را قبول کند. اما در چین این تضاد وجود ندارد؛ یک شخص ممکن است هم بودائی باشد و هم پیرو کنفسیوس چون هیچ چیزی در آن دو با دیگری مغایر نیست. در ژاپن هم به همین قیاس، بیشتر مردم هم بودائی و هم پیرو دین شینتو هستند، با این حال یک تفاوت ذاتی بین بودیسم و آیین کنفسیوس وجود دارد.
بودیسم رسالتی برای دنیا دارد که هدف آن درمان ناامیدیای است که وجود آن در کسانی که هیچ ایمان مذهبی ای ندارند، طبیعی تلقی میکند. آیین کنفسیوس چیزی همانند این ندارد. آن فرض می کند که مردم با دنیا مشکلی ندارند و فقط تعلیماتی در مورد اینکه چگونه زندگی کنند میخواهند و اصلاً نیازی به تشویق برای زندگی کردن ندارند. آموزههای اخلاقی آن براساس احکام هیچ دین یا آموزه متافیزیکی نمیباشد؛ و صرفاً دنیوی است. نتیجه همزیستی این دو دین در چین این بوده است که افرادی با سرشت مذهبی تر و متفکرتر به بودیسم روی آوردند، در حالی که طبقه فعال که در پستهای اجرایی بودند، به آیین کنفسیوس که دین رسمی ای بود که نامزدهای کار در دستگاه اداری بر اساس آن آزموده می شدند، قانع بودند.
نتیجه این بوده است که مردم به جز وقتی که جنگ داخلی باعث بدبختی شد، شاد بوده اند؛ و اینکه به کشورهای تابع اجازه خودمختاری داده شده است؛ علیرغم جمعیت و منابع عظیم چین و دلیلی وجود نداشته که کشورهای خارجی از چین بترسند.
در چین اشتیاق زیادی برای آموختن علم غربی وجود دارد. دلیل این امر، فقط به دست آوردن قدرت ملی برای مقاومت در برابر تجاوز غرب نیست، بلکه به این دلیل است که تعداد زیادی از مردم یادگیری را به خودی خود چیز خوبی تلقی میکنند.
اگر چه تمدن چین تا به حال در علم ضعیف بوده است، هرگز شامل چیزی مخالف علم نبوده است، و بنابراین گسترش دانش علمی به موانعی همچون کلیسا که بر سر راه آن در اروپا قرار داشت، برخورد نمی کند. من شکی ندارم که اگر چینی ها بتوانند یک حکومت پایدار و بودجه کافی به دست بیاورند، در عرض سی سال آینده، شروع به تولید نتایج قابل توجهی در علم خواهند کرد. تا حدودی هم احتمال این وجود دارد که آنها از ما (انگلیس) جلو بزنند، چون آنها با علاقه و تازه نفس هستند و از اشتیاق حاصل از یک تجدید حیات برخوردار هستند. در واقع اشتیاق برای یادگیری در بین چینیهای جوان آدم را به یاد حال و هوای بعد از دوران تجدید حیات در ایتالیا در قرن پانزدهم می اندازد.
باید بگویم که حسن متمایز کننده ما روش علمی ماست؛ حسن متمایز کننده چینیها فهم درست اهداف زندگی است. آنچه ما باید امیدوار باشیم به تدریج به هم بپیوندند، این دو حسن هستند.
لائوتسه طرز کار تائو (طريقه) را اینگونه توصیف میکند «تولید بدون تصاحب، فعالیت بدون ابراز وجود، توسعه بدون تسلط». من فکر میکنم آدم میتواند از این سخنان فهمی از اهداف زندگی را همانگونه که چینیهای متفکر به آنها پی بردهاند، به دست آورد و باید اقرار کنیم که این اهداف با اهدافی که سفیدپوستان برای خودشان تعیین کرده اند، بسیار تفاوت دارند. سفیدپوستان حریصانه جویای تصاحب، ابراز وجود و تسلط هم در بعد ملی و هم در بعد شخصی هستند. نیچه این اهداف را به صورت یک فلسفه درآورده است و پیروان نیچه به آلمان محدود نمی شوند.
چینیها به عنوان یک نژاد، نه بیشتر از فرانسویها، ولی قطعا بیشتر از انگلیسیها و آمریکاییها در مورد پول سرسخت هستند. عقاید سیاسی آنها فاسد و غیراخلاقی است و اشخاص قدرتمندشان با روشهای ننگین کسب درآمد می کنند. انکار همه ی اینها غیر ممکن است.
با این وجود، من در مورد دو رذیلت دیگر، ابراز وجود و تسلط، برتری مشخصی را در شیوه عمل چینیها نسبت به خودمان می بینم. گرایش آنها به حکومت کردن بر مردمان دیگر به صورت مستبدانه کمتر از تمایل سفید پوستان است. ضعف چین در مقیاس بین المللی همان قدر که به علت رذیلتهای فساد و چه و چه که معمولاً به عنوان تنها دلیل قلمداد می شوند هست، به علت این فضیلت هم هست. اگر ملت یک کشور در دنیا مغرورتر از آنی باشند که بجنگند، آن ملت چینیها خواهند بود. طرز برخورد طبیعی چینیها صبوری و صمیمیت است، به طرف مقابل احترام میگذارند و در عوض انتظار دارند با خودشان هم اینگونه رفتار شود. اگر چینیها بخواهند، می توانند قدرتمندترین کشور را در دنیا داشته باشند. اما آنها فقط خواهان آزادی و نه حکومت یا تسلط هستند.
صلح جویی آنها ریشه در نگرش متفکرانه آنها و این واقعیت دارد که آنها نمیخواهند هر چیزی را که میبینند، تغییر دهند. همانطور که نقاشیهای آنها نشان میدهد، آنها از مشاهده جلوههای خاص شیوههای مختلف زندگی لذت می برند و اصلا تمایلی به اینکه همه چیز را به الگویی که از قبل در مورد آن فکر کرده اند، تقلیل دهند، ندارند. اگرکسی به آنها متذکر شده که این امر نشان دهنده ی این است که چقدر پیشرفت کمی اتفاق افتاده است، آنها خواهند گفت: «چرا وقتی که از عالی ترین چیزها برخوردار هستیم به دنبال پیشرفت باشیم؟»
سفیدپوستان با سه انگیزه به چین رفته اند: برای جنگ با آنها، برای کسب ثروت، و برای اینکه چینی ها را به کیش ما (مسیحیت) بخوانند.
چینی ها اصلا تمایلی ندارند که ما را به آیین کنفوسیون بخوانند؛ آنها می گویند: «ادیان بسیاری وجود دارد. اما حقیقت یکی است.» و به این دلایل راضی هستند بگذارند ما راه خود را برویم.
چینی ها معمولاً سربازان خوبی نیستند، چون دلایلی که به سبب آنها به جنگ فراخوانده میشوند، ارزش جنگیدن را ندارند و آنها از این مسئله اطلاع دارند.
من به منظور تدریس به چین رفتم؛ اما هرچه بیشتر ماندم کمتر به آنچه که من باید به آنها یاد می دادم فکر می کردم و بیشتر به این فکر می کردم که باید از آنها چه چیزی را بیاموزم.
ای کاش من میتوانستم امید به این داشته باشم که چین در عوض دانش علمی ما، تا اندازهای از شکیبایی زیاد و آرامش خاطر متفکرانهاش به ما بدهد.
من مطمئن هستم که در یک بازی فریب دو طرفه، یک انگلیسی و یا آمریکایی میتواند یک چینی را از هر ۱۰ بار ۹ بار شکست دهد. اما چون تعداد زیادی چینی نسبتاً فقیر، دادوستدهایی با ثروتمندان سفید پوست دارند، این بازی فقط در یک طرف (چین) انجام میشود. در این صورت سفید پوست بدون شک اغفال شده و سرش کلاه خواهد رفت؛ اما یک صاحب منصب چینی در لندن بیشتر سرش کلاه خواهد رفت.
آیا محتاطانه است که با فکر کردن به بلایایی که ممکن است هر زمانی در آینده اتفاق بیفتند، همه شادیهای زمان حال را از دست بدهیم؟
چینی ها به این سوال ها پاسخ منفی میدهند و بنابراین باید فقر، بیماری و هرج و مرج را تحمل کنند. چینی ها از هر قشری و از هر نژادی که من با آنها آشنا هستم، بیشتر عاشق خنده هستند، آنها همه چیز را بهانهای برای خنده قرار می دهند و همیشه با یک جوک می توان یک مشاجره را فرونشاند. من فکر میکنم در اصل تقریبا همه آنها معتقدند که چین برجسته ترین کشور در جهان است و درخشان ترین تمدن را دارد.
چین بیشتر از آنکه یک موجودیت سیاسی باشد یک تمدن است – تمدنی که از زمان باستان تاکنون برجا مانده است. از زمان کنفوسیوس، امپراطوریهای مصر، بابل، پارس، مقدونیه و روم از بین رفته اند؛ چین به دلیل تحول مستمر بر جا مانده است. عوامل موثر خارجی هم بوده اند. ابتدا بودائیسم و بعد علم غربی. اما بودائیسم چینی ها را شبیه هندیها نکرد و علم غربی هم آنها را شبیه اروپایی ها نخواهد کرد. من با مردانی در چین برخورد کرده ام که آگاهیشان در علوم غربی به اندازه پروفسورهای غربی بود؛ با این حال تعادل شان را از دست نداده اند یا ارتباطشان را با مردم خود قطع نکرده اند. آنها خصیصههای بد غرب، وحشیگری آن، بیقراری آن، اشتیاق آن، ظلم کردن آن بر کشورهای ضعیف و اینکه دل مشغولی آن صرف اهداف مادی است را بد می پندارند و نمی خواهند آنها را برگزینند. آنها می خواهند ویژگیهای خوب آن، مخصوصاً علمش را برگزینند.
آیین کنفوسیوس نیازهای روحی یک شخص مدرن را برآورده نمیکند، حتی اگر آن شخص چینی باشد. چینیهایی که آموزش آنها به شیوه اروپایی یا آمریکایی بوده است واقف هستند که عنصر جدیدی برای زنده کردن رسوم بومی لازم است و از تمدن ما انتظار دارند که این عنصر را فراهم کند.[3]
من تاکنون بیشتر درباره جنبه های خوب شخصیت چینیها صحبت کرده ام؛ اما ملت چین مثل مردم هر کشور دیگری، جنبههای بد هم دارند.
مدت کوتاهی قبل از اینکه من چین را ترک کنم یک نویسنده بلند آوازه چینی مرا تحت فشار قرار دارد تا بگویم چه چیزی را عیب اصلی چینیها تلقی می کنم. من به سه خصیصه اشاره کردم: طمع، بزدلی و بیرحمی. با کمال تعجب، مخاطب من به جای عصبانی شدن به درستی انتقاد من اقرار کرد و شروع به بحث در مورد راههای ممکن علاج آنها کرد. این نمونه ای از صداقت متفکرانه ای است که یکی از بزرگ ترین محاسن چین است.
من در مورد اینکه وضع رشوه خواری در اروپا در قرن هجدهم بهتر از وضع کنونی چین بوده است، شک دارم.
اروپاییها در چین، جدا از انگیزههای شخصی، به سنت گرایی بیش از حد تمایل دارند، زیرا هر چیزی را که متمایز و غیر اروپایی باشد، دوست دارند. اما این نحوه ی نگرش یک بیگانه است، کسی که به چین به دید کشوری که برای دیدن آن به آنجا رفته است نگاه می کند نه کشوری که در آن زندگی کند. به عنوان کشوری که گذشته ای دارد نه آینده ای.
اگر چه کار آموزشی آمریکایی ها در چین در کل قابل تحسین است[4]، هیچوقت چیزی که خارجیها آن را اداره کنند، نمی تواند نیازهای یک کشور را به اندازه کافی برآورده کند. چینیها تمدن و خلق و خوی ملی ای دارند که از بسیاری از جهات برتر از تمدن و خلق وخوی ملی سفید پوستان است. اروپایی های کمی سرانجام به این نکته پی خواهند برد اما آمریکاییها هرگز به آن پی نخواهند برد. آنها همیشه مبلغ خواهند ماند- نه مبلغ مسیحیت، اگر چه اغلب فکر می کنند آنچه تبلیغ میکنند مسیحیت است بلکه مبلغ آمریکایی مابی. آمریکایی مآبی چیست؟ من فکر می کنم یک آمریکایی اینگونه به این سؤال پاسخ خواهد داد: «زندگی شرافتمندانه، طرز فکر شرافتمندانه و نشاط». این، به این معنی است که نظم و ترتیب جایگزین هنر شود، تمیزی جایگزین زیبایی، موعظه کردن جایگزین فلسفه، روسپی ها جایگزین همخوابهها (چون کتمان کردن آن آسان تر است) و اینکه آنها برای داشتن آرامش چینیهای قدیمی به طرز وحشتناکی پرمشغله باشند.
چین تاکنون فقط کمی صنعتی شده است، اما امکانات بالقوه صنعتی در چین بسیار زیاد هستند و می توانیم این را که در طی چند دهه آینده پیشرفت سریعی خواهد بود، تقریبا قطعی تلقی کنیم[5].
شاید اهمیت معادن به اندازه اهمیت خطوط راه آهن باشد، چون اگر یک کشور به خارجیها اجازه بدهد ذخایر معدنی آن را کنترل کنند، نمیتواند صنایع یا مهماتش را تا حدی که از حمایت خارجیها بی نیاز باشند، راه بیندازد.
همه قدرت های بزرگ بدون استثنا منافعی دارند که در طولانی مدت با سعادت چین و با توسعه تمدن چین به بهترین شکل، ناسازگار هستند. بنابراین باید برای نجات به توانایی خود تکیه کند، نه اینکه به خیرخواهی قدرتهای خارجی تکیه کند.
[1] مسئله چین، برتراند راسل، ترجمه امیر سلطانزاده، نشر علم، 1394.
[2] توضیح تکمیلی: یوآن شیکای یک نظامی و دولت مرد چینی بود؛ که در اواخر دودمان چینگ، به قدرت رسید و تلاش کرد یک سری پروژه اصلاحی و امروزی سازی پیاده کند. او نخستین ارتش مدرن را برای چین ایجاد کرد.
ایجاد نظام اداری و ارتش منظم، باعث شد تا گامهای اصلی برای یکهسالاری رئیسجمهور در جمهوری چین برداشته شود. او در دوره کوتاه، تمام تلاشش را کرد تا پادشاهی چین را دوباره برپا کند و یک نظام پادشاهی را تشکیل دهد.
[3] چین در نهایت کمونیسم را انتخاب کرد.
[4] مدارس چینی ها در دهه دوم قرن بیستم ده برابر می شود. برخی در آن دوره به این باور رسیده اند که آمریکا تنها دوست واقعی چین در میان قدرتهای بزرگ است.
[5] حوالی 1908 سالهای ساخت راه آهن بوسیله وام های خارجی است.
نگارنده: سید حسین طباطبایی
ویراست: سید امیراحسان میری
دیدگاهی یافت نشد