گزارشی از کتاب «در سنگر آزادی»
کتاب «در سنگر آزادی» گزیدهای هنرمندانه از آثار «فریدریش فون هایک» به انتخاب و ترجمه استاد «عزت الله فولادوند» است. مقدمهای که استاد بر این اثر نگاشته، خود بخش مهمی از این اثر است. در واقع، استاد بار دیگر یادآوری نموده است یک مترجم برجسته دارای ویژگیهایی است که تنها یکی از آنها توانایی برگرداندن متن از زبانی به زبان دیگر است. تسلط بر موضوع، تسلط بر آرای نویسنده، هنر گزینش و چینش آثار و ارائه تصویری نسبتاً صحیح از منظومه فکری نویسنده همه و همه بخشی از ویژگیهای یک مترجم برجسته است. همواره وقتی با آثاری این چنین مواجه میشوم به یاد میآورم چقدر خوشبختی و خوشاقبالی میخواهد در زمانهای زیستن که چنین مترجمانی هستند و حاصل زحمتشان چنین در دسترس است.
با این توضیحات کوتاه گزینش من از اثر فوقالذکر تقدیم میگردد. امیدوارم آنچه گزینش شده است تنها نقش محرکی داشته باشد برای بیشتر خواندن در این باره، به ویژه برای دانشجویان دوره دکتری که یک واحد درسی با عنوان «تحلیل اقتصادی حقوق» دارند و در آنجا به نقش و جایگاه «هایک» در شکلگیری چنین حوزهای پیمیبرند.
تذکر: بعضاً احساس کردهام مطلبی باید به متن اضافی گردد، معمولاً اضافات در دل [] آمده است و یا پاورقی خورده است، موردی نیز اگر درشت شده از من است و نه سیاق کتاب.
از «گفتار مترجم» صص. 19 – 56
در آثار هر فیلسوفی، اگر دقت کنیم، بینشی محوری مییابیم که یک بار برای وی حاصل شده است و بعد همه اندیشه های او، مانند شعاعهای دایره، از آن مرکز به پیرامون می تابند.
اساس فلسفه هایک این است که شناخت آدمی -از جمله شناخت برنامه ریزان- هیچگاه کامل نیست.
هایک همکاران اقتصاددان خود را متهم به تظاهر به برخورداری از شناختی میکند که نه تنها از آن محروماند، بلکه اصولاً نمیتوانند محروم نباشند. به قول کارل پوپر، فیلسوف هموطن و همعصر هایک، «شناخت ما بناچار متناهی و جهلمان ضرورتاً نامتناهی است.»
فقط نظام نامتمرکزی قادر به انجام وظایف خود است که مردم در آن بتوانند آزادانه از فرصتها و امکاناتی که تنها خودشان میدانند بهره ببرند، آزادانه بر سر مبادله كالاها و خدمات و اطلاعات با یکدیگر به توافق برسند، و اطلاعات جدید آزادانه جریان داشته باشد و پیوسته به مخزن عظیم اطلاعات جامعه افزوده شود و در دسترس همگان قرار گیرد. هماهنگی کلان در اقتصاد و جامعه به این معناست. وقتی قدرت و اختیارات و امکانات بدین شیوه در میان سازمانها و افراد رقیب پخش شد و نظامی نامتمرکز به وجود آمد، هرکس تشویق می شود که از منابع و فرصتهای در دسترس به بهترین وجه استفاده کند.
رکن دیگر انتقاد هایک از نظام برنامهریزی متمرکز این است که از مسأله تعدد و کثرت ارزشها نمی توان عبور کرد. برنامهریزان سرمست از کامیابیهای زمان جنگ، میپنداشتند در زمان صلح نیز میتوان به اجماع همگانی در خصوص هدفهای جامعه دست یافت. اما هایک متذکر میشود که نمیتوان از مردم توقع داشت در شرایط غیراضطراری و عادی نیز رویاهای خویش را تابع طرحهای سراسری برنامهریزان کنند. ارزشهایی که نزد مردم عزیزند از مفروضات یا دادههای مسأله اند، و جامعه نمیتواند محیطی ایجاد کند که افراد در آن آزادانه شناختها و تواناییهای خویش را در خدمت دیگران به کار بیندازند مگر به تنوع و تکثر ارزشها و هدفهای آنان احترام گذاشته شود. برنامه ریزان ممکن است اعتراض کنند که بدون موافقت درباره آنچه می خواهیم بدان دست یابیم، چگونه ممکن است میان انبوهی از فعالیتهای گوناگون هماهنگی برقرار کنیم؟ هایک راه حل این مسأله را نیز نظیر راه حل مسأله محدودیت شناختها می داند. در اینجا نیز قیمتهایی که آزادانه شکل گرفته اند مسیر عرضه و تقاضا را معین میکنند. قیمتهای بازار به شخص وابستگی ندارند و وقتی به راهنمایی آنها پیش برویم، بدون نیاز به توافق درباره هدفهای خود و دیگران، می توانیم با آنان وارد داد و ستد شویم. هر کس در عین همکاری با دیگران، به تعقیب هدفهای خویش می پردازد.
نظم انتزاعی یا کلی از افراد نمیخواهد درباره هدفهای مشترک به توافق برسند؛ فقط نیازمند آن است که هر کس هنگام تعقیب هدف خاص خویش، با دیگران درباره برخی قواعد اساسی موافقت کند. این قواعد یکسره غیر شخصی و به کل، فارغ از انتخاب محل، زمان، بازیکنان، استراتژی و تاکتیک دو تیم است.
همه با هم تشریک مساعی می کنند و شبکه همکاری اجتماعی و اقتصادی وسیعی وارد عمل می شود، آن هم نه به دلیل اینکه قبلاً درباره هدفی خاص به توافق رسیده اند، بلکه به دلیل انطباق منافع خصوصی آنان با یکدیگر.
او بسیاری از ناکامیهای لیبرالها را ناشی از تفوق لیبرالیسم کاذب میدانست که پیروان هگل و پوزیتیویسم مسؤولیت آن را بر عهده داشتند. به عقیده او، لیبرالیسم راستین -یعنی مرام نهضت روشنگری اسکاتلند و کسانی همچون لرد اکتن و توکویل و هومبولت- تحت الشعاع آن کژاندیشیها قرار گرفته بود. میبایست به بازیابی و بازسازی لیبرالیسمی همت گماشت که در ارزیابی قوه عقل آدمی به راه مبالغه نمیرود، و به آنگونه نیروهای اجتماعی که فرد به یاری آنها چیزی فراتر از معرفت شخصی خود به وجود می آورد، به دیده احترام مینگرد.
مشکل اساسی به نظر هایک این بود که روشنفکران میپنداشتند جامعه و نهادهای عمده آن را آدمی به نیروی عقل و با قصد و نیت قبلی عیناً طراحی کرده است و بنابراین، به یاری عقل میتوان در هر زمان آنها را دگرگون کرد یا به زبالهدان معروف تاریخ افکند و عالم و آدمی از نو ساخت. یونانیان باستان کل عالمی را که میشناختند به دو دنیای طبیعت و صناعت، یا جهان طبیعی و جهان مصنوع، تقسیم میکردند که دومی، برخلاف اولی ساخته یا برساخته انسان بود. اما ليبرالهای کلاسیک -از جمله آدام اسمیت و دیوید هیوم و ادموند برک و توکویل و سپس اقتصاددانان اتریش- میگفتند گروه سومی از نهادها وجود دارد که به گفته آدام فرگوسن، فیلسوف اسکاتلندی و همروزگار آدام اسمیت، «محصول کنش انسان است، نه قصد یا نقشه او».
اینگونه نهادهای انسانی در طول هزاران سال در نتیجه آزمون و خطا و در شرایطی عمدتاً نامعلوم و بیرون از حافظه تاریخی بشر به وجود آمده اند. زبان، همسرگزینی، خانواده، برخی عادات و رسوم، قواعد عرفی نانوشته، سنتهای دیرین، پول و داد و ستد، همه زاییده تجارب نسلهای بی شمار در مقابله با طبیعت و سازگاری با زندگی اجتماعی است. خاستگاه اینها همه، حکمت قرون و عقل جمعی آدمیان است و، بنابراین، هر فرد یا گروهی که بخواهد با تکیه بر نظریههای عقلی محصول تجربة محدود خود یکباره بر آنها خط بطلان بکشد و از بیخ و بن نهادهای جدید ایجاد کند، جامعه را با خطرهای بزرگ روبرو خواهد کرد. در مقابل، هایک قائل به نظریهای میشود که بر طبق آن، نظم اجتماعی «خودانگیخته» پدید آمده است.
در نظم خودانگیخته، قواعد چون از دودمانی تکاملی برخاسته اند، سطح همکاری اجتماعی در آنها به مراتب ظریفتر و پرمایهتر از همکاری در حد قواعد اختراعی و طراحی شده حاکمان یا روشنفکران است. همانگونه که زبانی مصنوعی و «برساخته» مانند اسپرانتو، تقلیدی رنگ باخته و نارسا در مقایسه با پیچیدگی و غنای زبانهای «طبیعی» به نظر میرسد که در طول تجربه هزاران ساله اقوام و ملل صیقل خورده و وسعت یافته اند، قواعد اخلاقی مصنوعی و اقتصادهای برنامهریزی شده نیز چون به قصد ساده کردن مناسبات طبیعی آدمیان طراحی شده اند، وقتی سر و کارشان با پیچیدگیها و ظرایف و نازک کاریهای جامعه و اقتصاد میافتد، ناکام میمانند و اخلاق پردازان و برنامه ریزان را که نمیخواهند متوجه اشتباهاتشان شوند و از راه غلط برگردند، به تشبث به زورگوییها و اقدامات خودسرانه بیشتر بر میانگیزند. شناخت برنامهریزان بطبع محدود و مقید به شرایط زمان و مکان خود ایشان است، حال آنکه هیچ کس درست نمی داند اوضاع و احوالی که قواعد حاکم بر زندگی اجتماعی و اقتصادی را به وجود آوردند، چگونه پدید آمدند.
هایک دو واژه یونانی برای نامیدن این دو گونه نظم به کار میبرد: نظمی را که توصیف شد «تاکسیس» (taxis) میخواند، و دیگری را «کوسموس» (cosmos). «کوسموس» نظمی خودانگیخته است که هیچکس را مشخصاً نمیتوان پدید آورنده آن دانست. در مقابل، اقتدار در «تاکسیس» باید متمرکز و یگانه و بی شریک باشد. هایک اعتراضی به این نظم در سازمانها و کارخانهها ندارد که وجود انضباط و دقت و وقت شناسی در آنها ضروری است، ولی با تعمیم آن به کل جامعه از بیخوبن مخالف است، زیرا میگوید جامعه مشتمل بر بسیاری سازمانهاست و آنچه موفقیت آن را تضمین میکند این است که هیچ مرکز واحد هدایتکنندهای نباشد که همه مجبور به فرمانبرداری از آن باشند. رشد و شکوفایی جامعه نه وابسته به هیچ ارادهای به تنهایی، بلکه محصول رقابت بسیاری ارادهها با یکدیگر و نشأتیافته از بسیاری آزمایشها، بسیاری خطاها، بسیاری شکستها و البته بسیاری کامیابیهاست. باید در جامعه نظم وجود داشته باشد، ولی نظم کوسموس، نه نظم تاکسیس.
نظم خودانگیخته به این مفهوم، نتیجه قصدنشده و غیر عمدی استفاده همه فعالان جامعه از شناختهای موجود در تعقیب منافع خویش و در چارچوب قواعد ناظر بر رفتارهای عادلانه است. عمومی ترین نوع نظم خودانگیخته، «نظم بازار» است.
تقابل میان دو نظم «تاکسیس» و «کوسموس» در واقع تقابل بین دو گونه همگروهی است که در یکی، همگروهان از اراده و فرمان یک رهبر به تنهایی متابعت میکنند و در دیگری، در عین اینکه کنش خودانگیخته دارند، بدون نیاز به فرمان و اطاعت، بعضی قواعد رفتاری را نصبالعین قرار می دهند. این نظم به این جهت نظم خودانگیخته خوانده میشود که برخاسته از ارادههای همگروهان است بی آنکه هیچکس مدعی شناخت جامع و کامل باشد.
نظم خودانگیخته در اقتصاد، بنیاد دفاع هایک از بازار آزاد است، زیرا روشن میکند که نیروی میلیونها انسان درگیر رقابت در پی منافع خویش، چگونه ممکن است به نحوی هماهنگ شود که نه تنها به خود آنان، بلکه به دیگران نیز نفع برساند. راز این هماهنگی شگفت انگیز در جریان آزاد اطلاعات نهفته است که همه را همزمان و با حداقل هزینه، به وسیله قیمتهای بازار از وضع عرضه و تقاضا آگاه میسازد.
از ادعاهای باطل مخالفان هایک یکی این است که او را به مخالفت همه جانبه با دخالت دولت در اقتصاد متهم می کنند. هایک به هیچ وجه منکر اینگونه دخالت نیست، ولی معتقد است اقتصاد حاصل کنش و واکنشهای پیچیده میان قواعد محصول تجارب دراز و عمیق انسان و خواستها و آرزوها و ابتکارهای اوست و بنابراین، کنارگذاشتن قواعد تکامل یافته مزبور در اقتصاد و آوردن طرحهای اختراعی برنامه ریزان و دیوانسالاران به جای آنها، به معنای «مغالطه برساختگرایانه» است. برنامهریزان دولتی هر قدر هم طرحهای عقلانی تدبیر کنند، چون شناخت جامع ندارند و نمیتوانند داشته باشند قادر به ابداع و اختراع نهادهای جدیدی نخواهند بود که نتایجی بهتر از خزانه تجربهها و خردمندی نسلهای بی شمار آدمیان به بار آورند.
هایک مخالف اینگونه تكيه جزمی بر عقل است و آن را نه تنها پنداری پوچ، بلکه سرچشمه بسیاری بدبختیها میداند که بزرگترین نمونههای آن کمونیسم و نازیسم بودهاند.
ملاک هایک برای تمیز لیبرالهای راستین از لیبرالهای دروغین دو نظریه درباره آزادی، و دو تصور مختلف از دموکراسی -یعنی دموکراسی لیبرال و دموکراسی سوسیال یا (به زعم او) نهایتاً توتالیتاریسم– است. یک طرف، مکتب فیلسوفان فرانسوی است (البته به استثنای توکویل و بنژامن کنستان و بویژه منتسکیو که هایک نهایت احترام را به او دارد که به دخالت دولت و استفاده از قدرت حکومت معتقدند)؛ و در طرف دیگر، متفکران انگلیسی که هر دخالتی را ذاتاً استبدادی میدانند.
در دوره «شکار و خوشهچینی» آنچه بقای هر گروه یا جامعه کوچک بدان بستگی داشت، متابعت دقیق از قواعد رفتاری در همه شؤون، اولویت هدفهای جمع، یاری به یکدیگر، دگرخواهی و همبستگی بود، و هر گونه تکروی و فردگرایی و طلب استقلال شخصی احتمالاً به نابودی فرد یا گروه یا هر دو میانجامید. دانشمندان تخمین میزنند که نوع بشر تقریباً سراسر حیات خویش را، به استثنای دورهای کوچک، در جوامع ابتدایی گذرانیده است. مرحله شکار و خوشه چینی (در حدود ۵۰۰,۰۰۰) سال دوام داشت، تمدن به معنای عام در ۸۰۰۰ سال گذشته، و شهرنشینی به مفهوم اخص فقط در ۳۰۰۰ سال اخیر به وجود آمد. از این رو، به گفته هایک، تمدن محصول کار و کوشش تنها یکصد نسل و «جامعه کلان» و مدرنیته، دستاوردی حتی از آن نیز اخیر تر است.
هایک معتقد است که آدمی برخلاف غرایز و عواطف دیرین خویش به تمدن تن داده است.
«جامعه کلان» از آنجا پدید آمد که آزادی طلبی و استقلال شخصی و مسؤولیت پذیری و فردگرایی بر غرایز طبیعی قبیلهای پیروز شد. در واقع، پیدایش «جامعه کلان» همواره با نبرد میان اخلاق غريزي جوامع ابتدایی و اخلاق اکتسابی نظام بازار همراه بوده است. کمتر به این نکته توجه شده است که نظام بازار یا به اصطلاح هایک، «نظم گسترده» به معنای غلبه بر غریزه های اخلاقی بنیادین ماست، نه مظهر آنها. همچنین، هایک آزادی را ساخته و فراورده تمدن میداند، نه یکی از حالتهای طبیعی بشر.
در مقابل، سوسیالیسم، بنا به ادعای هایک، نماینده غرایز و عواطفي است که نه در جریان تکامل تمدن و ورود به «جامعه کلان»، بلکه در طول ۵۰۰,۰۰۰ سال حیات آدمی در مرحله «شکار و خوشهچینی» پرورش یافتهاند. آدمیزاد برخلاف میل طبیعی خویش متمدن شد. مهمترین اصول اخلاقی جوامع ابتدایی همبستگی، گروهگرایی، تعقیب هدفهای جمعی، سرکوب تکروی و مبارزه با فردگرایی بوده که در طی صدها هزار سال در سرشت روانی انسان مخمر شده و اکنون به سوسیالیسم به ارث رسیده است. بنابراین، به عقیده هایک، سوسیالیسم عميقاً ضدمدرن و واپسگراست و سوسیالیستها بی آنکه خود متوجه باشند از اخلاق متعلق به جوامع ابتدایی دفاع میکنند و چون نمیخواهند بفهمند که تمدن مدرن بر چه اصولی بنیاد شده است، برای وارد کردن شاخصها و ملاکهایی در «جامعه کلان» دست به تلاش میزنند که گرچه در مرحله «شکار و خوشهچینی» بسیار مؤثر و ارزشمند بود، ولی به کار تمدن مدرن نمیآید. مشکل سوسیالیسم این است که هر قدر هم نقاب مدرنیسم به چهره بزند، نظریهای مدرن نیست؛ نظریهای عمیقاً معیوب است زیرا بنا را بر یک سلسله خطاهای فکری اساسی گذاشته که به علت تأثیر در سیاستگذاریها، به عواقب وخیم اجتماعی و اقتصادی انجامیده است.
بدون شک، انتخاب فرهنگی نیز مانند انتخاب طبیعی بیرحم و بیگذشت بوده است. عواطف و معیارهایی که در طول۵۰۰,۰۰۰ سال مقدم بر پیدایش تمدن جدید در آدمی پرورش یافته بودند، میبایست سرکوب شوند. تمدن و ناخرسندیهای آن (به تعبير فرويد) واقعیتی انکار ناپذیر است. آدمی هنوز از آزادی میهراسد و میگریزد و به حکم غریزه، آغوش گرم (ولی خفقان آور) جمع را ترجیح می دهد و در آن ایمنی می جوید (گریز از آزادی، به تعبیر اریش فروم). هایک نمیگوید جوامع متمدن لزوماً خوشتر و حتى اخلاقی تر از جوامع ابتدایی اند. «جامعه کلان» حاصل سیر طبیعی انتخاب فرهنگی است، اصول جامعه مدرن، آزادی و فردگرایی و رقابت است. اصولی که سوسیالیسم بر پایه غرایز اخلاقي جوامع ابتدایی پیشنهاد میکند، همبستگی و جمع گرایی و تعقیب هدفهای جمعی است.
دهها سال نوشتههای هایک کلا نادیده گرفته شد. در عصری که عقیده اکثری قاطعانه حکم میکرد که برنامه ریزی متمرکز و دخالت دولت و گسترش هرچه بیشتر برنامههای رفاه اجتماعی به بهای فرسایش آزادیهای فردی، اجتنابناپذیر و کمال مطلوب است.
[بریتانیا بعد از جنگ جهانی تحت تاثیر کینز و البته اروپای رومی-ژرمنی قرار گرفت اما] برنامه ریزی متمرکز با شکست روبرو شد. نخستین آثار این شکست در بریتانیا به ظهور رسید. بیش از سی سال، دو حزب محافظه کار و کارگر بر سر این رقابت کرده بودند که کدام یک ابزار اقتصاد دولتی را بهتر به کار میاندازد.
مارگارت تاچر و مشاور ارشد او جوزف کیث، تصمیم گرفتند آن جریان کهنه را معکوس کنند. خصوصیسازی دست مزاحم دولت را از بخشهای وسیعی از اقتصاد کوتاه کرد و به دخالتهای سیاسی پایان داد و سبب تشويق سرمایهگذاری و رشد بی سابقه بهرهوری شد.
مکانیسمی که حاصل تجربههای جمعی و خرد پویای آدمیان است شاید مدتی از کار باز بماند، اما وقتی دوباره به کار افتاد، هم از طرحهای برنامهریزان نیرومندتر است و هم از اراده مستبدانی که میخواهند با تکیه به نیروی پلیس و تکنولوژی جدید و ارعاب، زندگی و رفتار آدمیان را تا آخرین جزئیات کنترل کنند.[1]
در قرنی که همه سرمست از قدرت تکنولوژی میپنداشتند که سیر امور در قبضه قدرت آنهاست و قادر به هر کاری برای شکل دادن به آینده خواهند بود، هایک حدود عقل و تدبیر آدمی را دوباره یادآوری کرد، متذكر خردمندی نیاکان ما در ساختن بنای عظیم تمدن شد و ما را به فروتنی پند داد.
هایک مردی عمیقاً فروتن بود. پس از دریافت جایزه نوبل، نوشت که آن جایزه نباید به اقتصاددانان داده شود. چرا؟ زیرا وقتی کسی جایزه را میبرد، خبرنگاران لاجرم او را در زمینههایی خارج از حوزه تخصصی اقتصاد به انواع پرسشها میگیرند و متأسفانه برنده جایزه نیز به آن سؤالات پاسخ میدهد. این پاسخها به احتمال قوی منشأ خسارت و لطمه خواهند شد، زیرا به پندار مردم، آرایی کارشناسانه اند حال آنکه چیزی بیش از گمانهایی سست بنیاد نیستند.
اگر از لیبرالیسم هایک تنها یک پند بتوان گرفت همین است که در حوزه حال و کار آدمی، پیروزی قطعی وجود ندارد. همیشه احتمال اشتباه هست و راه درست پیچیده در لابهلای خطاهاست.
از صفحه 62 تا انتهای کتاب:
باید لحظه ای بازگردیم به موقعیت قبل از سرکوب نهادهای دموکراتیک و ایجاد رژیمهای توتالیتر. خواست عمومی برای اقدامات سریع و قاطع حکومت و ناخرسندی از شیوه عمل کند و دستوپاگیر دموکراسی است که اقدام به خاطر نفس اقدام را مبدل به هدف میکند. در چنین شرایطی، کسی یا حزبی که به نظر برسد قوی و با تصمیم است و «کار انجام میدهد»، بیشترین جاذبه را خواهد داشت.
احتمالاً حقیقت دارد که عموماً هرچه سطح تحصیلات و هوش افراد بالاتر باشد، سلیقه ها و نظریاتشان بیشتر با هم فرق خواهد داشت و احتمال توافقشان بر سر سلسله مراتب خاصی از ارزشها کمتر خواهد بود.
ظاهراً این یکی از قوانین حاکم بر سرشت آدمی است که توافق بر سر برنامهای منفی یا تنفر از دشمن یا حسادت به متنعمتران، برای مردم آسانتر از موافقت درباره هر کار مثبتی است.
ولی کدام سوسیالیست است که تقسیم مساوی منابع سرمایه ای موجود را میان مردم دنیا در نظر بگیرد؟ همه سوسیالیستها سرمایه را متعلق به ملت می دانند نه بشریت. سوسیالیسم تا هنگامی که در عالم نظریه بماند، انترناسیونالیستی است، اما همین که به مرحله عمل برسد، خواه در آلمان و خواه در روسیه (شوروی)، بشدت ناسیونالیستی میشود.
اگر «جماعت» یا دولت مقدم بر فرد است، و اگر غایاتی دارد مستقل و برتر از غایات فرد، پس فقط کسانی که برای رسیدن به غایات واحد زحمت میکشند باید اعضای جماعت دانسته شوند. نتیجه ضروري چنین نظری این است که شخص فقط به عنوان عضو گروه، یعنی فقط به شرطی و تا هنگامی که در راه نیل به غایات مشترک تلاش کند، از احترام برخوردار است، و شأن و کرامت وی تنها از عضویتش در گروه نشأت می گیرد، نه صرفاً از اینکه انسان است.
چنین می نماید که عمل کردن از جانب گروه، مردم را از بسیاری قیود اخلاقی آزاد می سازد.
تفکیک هدفهای اقتصادی از سیاسی بزرگترین ضامن آزادی فردی است و بنابراین، همواره هدف حمله کلیه جمعگرایان واقع می شود. اکنون باید بیفزاییم که «قدرت سیاسی را جانشین قدرت اقتصادی ساختن» که اینهمه درخواست میشود، ضرورتاً به معنای سپردن جای قدرتی است که گریز از آن ممکن نیست، به قدرتی که همیشه محدود است. آنچه به قدرت اقتصادی معروف است گرچه امکان دارد به ابزار الزام و اجبار تبدیل شود، ولی در دست افراد خصوصی هرگز به صورت قدرت انحصاری یا مطلق در نمیآید و هیچگاه قدرتی نیست که بر سراسر زندگی کسی اعمال گردد. اما وقتی به عنوان ابزار قدرت سیاسی تمرکز بیابد، به حدی وابستگی ایجاد میکند که دیگر با بردگی فرقی ندارد.[2]
البته تحمیل مرامی به مردم که به حال آنان سودمند تشخیص داده شود، نه چیز تازه ای است و نه مختص روزگار ما. آنچه تازگی دارد استدلالی است که بسیاری از روشنفکران ما با توسل به آن سعی در توجیه اینگونه کوششها دارند. میگویند در جامعه ما آزادی واقعی اندیشه وجود ندارد، زیرا آنچه به افکار و عقاید و سلیقه مردم شکل می دهد تبلیغات و آگاهیهای بازرگانی و سرمشق قراردادن طبقات بالا و سایر عوامل محیطی است که ناگزیر تفکر مردم را به مجراهای کهنه میاندازد. سپس نتیجه گرفته میشود که اگر شرایط تحت کنترل ما به آرمانها و سلیقههای اکثریت بزرگ مردم شکل می دهد، پس باید عالمانه و عامدانه از این قدرت به منظور راندن افکار مردم در جهتی که به نظر خودمان مطلوب است استفاده کنیم.
شاید راست باشد که اکثریت بزرگ مردم از تفکر مستقل ناتواناند و در بیشتر مسائل عقاید حاضر و آماده را میپذیرند و فرقی به حالشان نمیکند که در چه محیطی با چه عقایدی به دنیا آمده باشند یا چه آرایی با ریشخند و ملایمت به آنان پذیرانده شود.
برای اینکه آزادی اندیشه بتواند در مقام محرک اول پیشرفت عقلی و فکری ایفای نقش کند، اساس این است که کسی باشد که درباره هر آرمان یا اندیشهای به بحث و استدلال بپردازد، نه اینکه همه کس بتواند در خصوص هر چیزی بیندیشد یا بنویسد.
حتی میتوان گفت که پارادوکس همه نظریههای جمع گرایانه عبارت از این است که مطالبه کنترل «آگاهانه» و برنامهریزی «آگاهانه» ضرورتاً به این خواست می انجامد که ذهن یک فرد به تنهایی در بالاترین رتبه حکمرانی قرار گیرد، حال آنکه برخورد فردگرایانه با پدیدههای اجتماعی به ما میفهماند که آنچه رشد عقل را هدایت میکند، نیروهای برتر از فرد است.
[درواقع حتی اگر بتوان فرض کرد تمام دادهها را میتوان داشت و یک اقتصاددان تصمیمگیر است باز مشکل حل نمیشود، چون همان دادهها و همین راهحل روی ذهن افراد یکسان عمل نمیکند و خروجیهای مختلف و تصمیمات مختلف حاصل میشود.]
معمولاً انکار مسؤولیت ناشی از ترس از مسؤولیت است که بضرورت به ترس از آزادی نیز مبدل میشود.
فیلسوفان گاهی در مقام تعریف گفته اند آزادی یعنی عملکردن بر طبق قواعد اخلاقی. اما این تعریف، آزادی مورد نظر ما را نفی میکند. آزادی برای اقدام به عملی که شرط شایستگی اخلاقی است شامل آزادی ارتکاب عمل نادرست نیز میشود. ستایش یا نکوهش هنگامی بجاست که شخص امکان برگزیدن داشته باشد و فقط با امر و نهی قاعده ای را رعایت کند، نه بزور.
احياناً بدترین سرزنش متوجه یک نظام آزاد و سرچشمه تلخترین آزردگی و ناخرسندی از چنین نظامی این است که هیچ کس نمیتواند مدعی فرصت و امکانی برای به کار انداختن قریحه خاص خود باشد، و اگر خود شخص چنین فرصت و امکانی دست و پا نکند، استعدادش احتمالا بر باد میرود.
در بسیاری از جوامع، نوعی سنت «اشرافی» وجود دارد ناشی از محولکردن کارها و وظایف مطابق سلسله مراتب سازمانی، كه می گوید به حکم نجابت و اصالت باید صبر کرد تا دیگران به استعدادهای ما پی ببرند.[3]
شخص هر قدر هم در زمینهای توانمند باشد، ارزش خدماتش ضرورتاً در جامعه آزاد نازل است، مگر آنچنان از این استعداد بهره ببرد که توانایی خویش را به کسانی که قادر به حصول بزرگترین فایده از آن هستند، بشناساند. ممکن است حس عدالتخواهی ما آزرده شود وقتی که ببینیم دو نفر هر دو برای کسب مهارت و دانش تخصصی واحدی زحمت برابر کشیده اند، اما یکی از آنان کامیاب شده و دیگری ناکام مانده است. در جامعه آزاد، مزد و پاداش نه به مهارت، بلکه به استفاده صحیح از آن تعلق میگیرد؛ در جامعه آزاد، استعدادهای شخص او را «محق» به رسیدن به هیچ مقام و موقعیت خاصی نمیکند. هر ادعایی برخلاف آن بدین معناست که فلان سازمان یا دستگاه حق دارد و اختیار دارد که افراد را بنا به قضاوت خودش به کارها و موقعیتهایی خاص بگمارد.
عقیده شخص به اینکه همه موفقیتهایش منحصراً مرهون تلاش و مهارت و هوش خودش است امکان دارد عمدتأ نادرست باشد، ولی احتمالا سودمندترین تأثیر را در سختکوشی و دوراندیشی او میگذارد.
از سوی دیگر، هرچه شخص متمایل به مقصر دانستن دیگران یا شرایط از بابت شکستهای خود بیشتر میدان بدهد، ناخشنودتر و دلآزردهتر میشود و توان عمل موثر را بیشتر از دست میدهد.
ما شخص را مسؤول میدانیم تا در کردارش تأثیر بگذاریم. بنابراین، او فقط باید از بابت آن دسته از آثار رفتارش مسؤول دانسته شود که پیشبینی آنها در توان بشری است، و نیز آثاری که عاقلانه بتوانیم از او بخواهیم در شرایط عادی به حساب بگیرد. مسؤولیت برای اینکه مؤثر بیفتد، باید هم معین و هم محدود و هم به لحاظ عاطفی و عقلی با تواناییهای انسانی سازگار باشد. تفاوت نمیکند به کسی بیاموزیم که مسؤول همه چیز است یا مسؤول هیچ چیز نیست. در هر دو صورت حس مسؤولیت را در او نابود کرده ایم. آزادی نیازمند آن است که مسؤولیت شخص فقط به آنچه بتوان فرض کرد داوری درباره آن در توان اوست محدود گردد، و شخص در اعمال خویش فقط آثاری را به حساب بگیرد که در حوزه پیش بینی اوست، و بویژه فقط مسؤول اعمال خود (و افراد تحت مراقبتش) دانسته شود، نه کسان دیگری که از آزادی مساوی با او برخوردارند.
اینکه پیوسته بخواهند مسؤولیت «اجتماعی» ما را در برابر جمیع نیازمندان یا تیره بختان در جامعه یا کشورمان با جهان گوشزد کنند، لاجرم آنقدر به کند و کرخت شدن احساساتمان می انجامد تا روزی که دیگر فرقی بین مسؤولیتهایی که نیاز به اقدام ما دارند و آنها که ندارند، باقی نماند.
بار دیگر با وضعی مواجهیم که یک گروه از متفکران به طور مؤثر مدعی اختصاص یگانه کاربرد درست واژهای خوب و پسندیده شده اند و در نتیجه، عقلی یا خردگراً نام گرفته اند. پس تقريبا چارهای نبود جز اینکه کسانی که درباره کاربرد درست عقل با آنان همداستان نبودند، برچسب «ضدعقلی» یا «خردستیز» بخورند.[4]
به نظر من، قسمی خردگرایی یا اصالت عقل وجود دارد که چون حدود قوای عقل فردی را نمیپذیرد، در واقع عقل آدمی را به ابزاری كم تأثيرتر از آنچه میتواند باشد تبدیل میکند. این قسم خردگرایی گرچه ریشههایش به فلسفه یونان باستان میرسد، پدیدهای به نسبت تازه است. اما تأثير جدید آن از سدههای شانزدهم و هفدهم، و بویژه صورتبندی اصول عمده آن به دست فیلسوف فرانسوی رنه دکارت، آغاز میگردد. بیشتر به واسطه او بود که اصطلاح «عقل» تغییر معنا داد. در نزد متفکران قرون وسطا، عقل عمدتاً به معنای توان شناخت حقیقت، خصوصاً حقیقت اخلاقی، در برخورد با آن بود، نه توان استدلال قیاسی بر پایه مقدمات مصرح. آنان قويا آگاه بودند که بسیاری از نهادهای تمدن از مخترعات عقل نیستند، بلکه در تقابل آشکار با همه اختراعات، باید آنها را «طبیعی» خواند، یعنی چیزی که خودانگیخته روییده و بالیده است.
اصحاب این نظریه قدیمتر قانون طبیعی قبول داشتند که بسیاری از نهادهای تمدن محصول طرح ریزی خواسته و دانسته آدمی نیستند. در مقابل، پیروان مکتب جدید خردگرایی، بویژه رنه دکارت، مدعی بودند که تمام نهادهای سودمند انسانی آفريده عمدی عقل خودآگاهند.
این عقیده، قطع نظر از اینکه در حیطه تکنولوژی به چه کامیابیهای بزرگی دست یافته باشد، از آن زمان تاکنون در حيطه جامعه لطمههایی بیحساب زده است.
تفوق این عقیده در سده هفدهم در واقع مستلزم رجعت به طرز تفکر خام قدیمتری بود که عادت فرض را بر این میگذاشت که برای همه نهادهای انسانی، اعم از زبان، خط، قانون و اخلاق، شخصی وجود داشته که مخترع آن بوده است. تصادفی نیست که خردگرایی مکتب دکارت نیروهای تکامل تاریخی را هرگز نمیدید، و آنچه را در مورد گذشته بکار میبرد، برنامهای برای آینده اعلام میکرد و می گفت آدمی باید با علم و وقوف کامل به آنچه میکند، تا جایی که در توان عقلی اوست دست به طراحی تمدن و نظم اجتماعی بزند. خردگرایی به این معنا نظریهای است که مسلم میگیرد تمام نهادهای سودمند به حال بشر، با آگاهی روشن به آثار مطلوبی که پدید میآورند، در گذشته ابداع شده اند و در آینده نیز باید به همین سان ابداع شوند، و باید تنها تا جایی مورد تأیید و احترام باشند که بتوان نشان داد آثاری که به وجود میآورند بر آثار مترتب بر سایر ترتیبات و تنظیمات مرجح است، و در قدرت ماست که نهادهای خویش را به طرزی شکل دهیم که از میان کلیه نتایج ممكن فقط آن نتایجی که ترجیح میدهیم، تحقق بپذیرند. برنامهریزی و توتالیتاریسم امروزی همه از همین قسم خردگرایی یا برساختگرایی اجتماعی سرچشمه میگیرند.
پرسش ما اکنون ممکن است اینگونه مطرح شود که آیا چنانکه خردگرایی مکتب دکارت و همه اخلاف آن مسلم میگیرند، تمدن بشری محصول عقل آدمی است، یا قضيه بعكس است و عقل آدمی باید محصول تمدنی دانسته شود که عمداً و بر طبق نقشه ساخته نشده و در نتیجه فرایند تکامل رشد کرده و بالیده است؟ البته این از جهتی مانند سؤال مرغ و تخم مرغ است. کسی منکر نیست که دو پدیده مورد بحث در کنش و واکنش دائم با یکدیگرند. خردگرایی مکتب دکارت نوعاً همواره بر تعبیر نخست پافشاری می کند، یعنی میگوید عقل آدمی از پیش موجود بوده و سپس نهادها را طراحی کرده است. از نظريه «پیمان اجتماعی» گرفته تا این عقیده که قانون از ابداعات دولت است و چون ما خود نهادها را ساختهایم بنابراین به اراده خویش نیز میتوانیم آنها را تغییر دهیم، تفکر عصر جدید یکسره سرشار از نتایج این مکتب است.
حتی توان اندیشیدن آدمی یکی از میراثهای فرهنگی است، نه موهبتی طبیعی؛ یعنی چیزی که از راه سرمشق و تعلیم انتقال مییابد، نه به طور طبیعی، و به عبارت دیگر، عمدتاً از طریق آموزش زبان و مخمر در آن منتقل میشود. زبانی که در کودکی میآموزیم احتمالاً بمراتب بیش از آنکه خود توجه داریم در طرز تفکر ما و نظرمان نسبت به جهان و برداشتمان از آن تأثير تعیین کننده میگذارد. قضيه فقط این نیست که شناختهای نسلهای پیشین از طریق زبان به ما منتقل میشوند؛ در خود ساختار زبان برخی نظرها درباره ماهیت جهان سرشته است و وقتی زبان خاصی را یاد میگیریم، همزمان تصویر معینی از جهان به دست میآوریم که چارچوبی برای تفکر ما میشود و از آن پس بی آنکه متوجه باشیم، در محدوده آن حرکت میکنیم.
اینکه اندیشه عقلانی تنها یکی از عناصر هدایت کننده ماست البته از مدتها پیش مورد قبول بوده است.
فایدهنگری به صورت نخست و برحق آن در آثار دیوید هیوم ظاهر میشود، یعنی همان کسی که به تأکید می گفت «عقل به خودی خود به کلی ناتوان از ایجاد و ابداع قواعد اخلاقی است»، اما در عین حال مصّرانه معتقد بود که اطاعت از قواعد اخلاقی و قانونی، که هیچ کس آنها را بدان منظور اختراع یا طراحی نکرده است، از جهت توفیق در پیگیری هدفهای آدمیان در جامعه ضروری است.
دلیل او این است که عقل آدمی برای درک و دریافت کلیه جزئیات جامعه پیچیده انسانی کفایت لازم را ندارد، و همین عدم کفایت عقل ما به منظور ترتیب دادن چنین نظمی با تمام جزئیات، ما را مجبور میکند که به قواعد انتزاعی قناعت کنیم. از این گذشته، عقل هیچ کسی به تنهایی قادر به ابداع شایستهترین قواعد انتزاعی نیست، زیرا قواعد تکامل یافته در جریان رشد جامعه شامل تجربهها و آزمون و خطاهایی است به مراتب بیش از آنچه هیچ عقل و ذهن فردی قادر به اکتساب آن باشد.
به عبارت دیگر، ادعا بر این است که آدمی از طریق ارزیابی کامل نتایج تمام گزینههای ممکن و با علم کامل به کلیه شرایط، میتواند فعالیتهای خویش را پیروزمندانه با یکدیگر هماهنگ سازد[5]. چنین ادعایی البته از یک سو متضمن فرضی جسورانه و کوه پیکر درباره قوای عقلی ماست، و از سوی دیگر سوء تصوری کامل از اینکه در چه قسم دنیایی زندگی میکنیم. کسانی که چنین ادعایی دارند به چشمی به مشکلات عملی ما مینگرند که گویی همه واقعیات را میدانیم و دست و پنجه نرم کردن با آنها کاری صرفأ عقلی است. متأسفانه این فرض بسیاری از نظریات اجتماعی جدید را از ارزش انداخته است. واقعیت تعیین کننده در زندگی این است که ما همهچیزدان نیستیم و علم مطلق نداریم و لحظه به لحظه باید با واقعیات تازه ای که قبلاً نمیدانستیم سازگار شویم، و لذا نمیتوانیم زندگانی خویش را بر طبق برنامه ای از پیش تصورشده و تفصیلی تنظیم کنیم که در آن هر عملی پیشاپیش عقلاً با هر عمل دیگر سازگار شده باشد.
زندگی به معنای رویارویی با شرایط دمبهدم تازه و پیشبینی ناپذیر است و بنابراین، نمی توانیم پیشاپیش بر سر هر اقدامی که خواهیم کرد به تصمیم برسیم. یگانه راهی که بتوانیم نظمی در زندگی خویش برقرار سازیم این است که برخی قواعد یا اصول انتزاعی را راهنما بگیریم و سپس هنگام دست و پنجه نرم کردن با اوضاع تازهای که پیش میآید[6]، اکیداً از آن قواعد پیروی کنیم. اعمال ما نقشوارهای همساز و عقلانی تشکیل میدهند نه از آن رو که درباره آنها به عنوان بخشهای طرحی یکتا و پیش اندیشیده تصمیم گرفته بودیم، بلکه به این جهت که در هر تصمیم از تصمیم های پیاپی، دامنه گزینش را به همان قواعد انتزاعی محدود میکنیم.
این سوء فهم است که کسی بپندارد فلان قاعده به تنهایی معمولاً برای حل مشکلات ما کافی است.[7]
گمان ندارم در این اندیشه به خطا رفته باشم که کیش خردورزي آشکار، که در توسعه تمدن اروپا در سیصد سال اخیر ركن چنین مهمی بوده است، در تکامل بومی ژاپن همان نقش را نداشته است. بعلاوه، احتمالا جای انکار نیست که خردورزی به عنوان یکی از ابزارهای نقادی در سدههای هفدهم و هجدهم و نوزدهم شاید علت عمده توسعه سریعتر تمدن اروپا بوده است. از این رو، طبیعی بود که هنگامی که متفکران ژاپنی شروع به بررسی تار و پود توسعه اندیشه اروپایی کردند، بیشتر به مکتبهایی جذب شوند که به ظاهر نماینده این سنت خردگرایانه به افراطیترین و واضحترین صورت آن بود.
بنابراین، چنین شد که ژاپنیها از میان سنتهای فلسفی غرب بیش از همه به بررسی سنتی پرداختند که ریشه آن به افلاطون در یونان باستان میرسید و بعد در سده هفدهم به دست دکارت و هابز زنده شد و سپس با کارهای روسو و هگل و مارکس و پوزیتیویستهای فلسفی و حقوقی به آخرین نقطه کیش عقل پرستی انجامید. مهمترین مقصود من از آنچه گفتم هشدار دادن به شما بود در این باره که مکتبهایی که بزرگترین ویژگی ظاهري سنت اروپایی را به دورترین نقطه رسانده اند، همانقدر در این جهت به خطا رفتهاند که کسانی که قدر عقل را ندانسته اند. عقل مانند ماده انفجاری خطرناکی است که اگر با احتیاط از آن بهره بگیرید به غایت مفید است، ولی اگر جانب احتیاط را فرو بگذارید، ممکن است تمدنی را منفجر کند.
خوشبختانه یگانه فلسفهای که سنت اروپایی به ارمغان آورده، این خردگرایی مبتنی به برساختگرایی نیست، هرچند باید تصدیق کرد که آرای برخی از بزرگترین فیلسوفان اروپا، از جمله حتى ایمانوئل کانت، ازآن رنگ پذیرفته است. ولی دست کم بیرون از دنیای کمونیستی (که خردگرايي ناشی از برساختگرایی به واقع تمدن را منفجر کرده است)، به مکتب کمادعاتری بر میخورید که آن بلندپروازیها را ندارد و کمتر خواهان بنا کردن نظامهای مجلل فلسفی است، ولی احیاناً برای شالودهریزی تمدن اروپایی، بویژه نظم سیاسی لیبرالیسم، کارهای بیشتری کرده است (حال آنکه خردگرایي برآمده از برساختگرایی همیشه و همه جا عميقاً ضدليبرال بوده است). ریشههای این مکتب نیز به روزگار باستان، به ارسطو و سیسرون باز میگردد، و از آنجا از طریق آثار توماس آکویناس قدیس به ما میرسد، و در چند قرن اخیر عمدتاً فیلسوفان سیاسی متکفل توسعه و پرورش آن بوده اند. در سده هجدهم، مخالفان خردگرایی مکتب دکارت، یعنی کسانی همچون منتسکیو و هیوم و فلاسفه اسکاتلندی تابع مکتب او، نظریه ای حقیقی در باب جامعه و نقش خرد در رشد آن بنا نهادند. همچنین لیبرالهای کلاسیک بزرگ آلمانی، کانت و هومبولت، حقى بزرگ به گردن ما دارند، هرچند نتوانستند کاملاً از جاذبه مرگبار روسو و خردگرایی مکتب فرانسه بگریزند. فلسفه سیاسی این مکتب را به صورت خالصتر بار دیگر در توکویل و لرد اکتن مشاهده میکنیم. کسی که بنیادهای نظریه اجتماعی برآمده از آن را مجدداً و نخستین بار پس از دیوید هيوم بوضوح بیان کرد، کارل منگر، بانی مکتب اقتصادی اتریش، بود. در میان فیلسوفان معاصر، بخصوص پروفسور کارل پوپر شالودههای فلسفی مهم و جدیدی برای این رگه فکری فراهم آورده و نامش را «خردگرایی نقدی» گذاشته است که، به عقیده من، تضاد آن را با خردگرایی خام یا مبتنی بر برساختگرایی به نیکوترین وجه آشکار میکند، و تصور می کنم بهترین اصطلاح در وصف موضع کلیای است که من آن را عاقلانهترین موضع میدانم.
تصور بر این قرار گرفت که هرگونه محدودیت ماهوی قوه مقننه، به محض اینکه قوۀ مزبور به دست اکثریت بیفتد، غیر ضروری است، زیرا رأی مثبت اکثریت محک کافی و وافی عدالت است. ولی عقیده اکثریت معمولاً فقط نمودار نتیجه مذاکره و معامله است، نه توافق واقعی بر سر اصول.
قانون در آثار نویسندگان کلاسیک به تصريح به قلم آمده و صرفاً به تلويح مسلم و مفروض گرفته شده است. کمتر عبارتی در نوشته های آنان در سده های هفدهم و هجدهم وجود دارد که به صراحت در آن گفته شده باشد مراد از «قانون» چیست. اما در بسیاری از موارد، کاربرد این اصطلاح تنها به شرطی معنا میدهد که منحصر به قواعد کلی حاکم بر رفتار عادلانه تعبیر شود، نه هر جلوهای از اراده مجاز یک هیأت انتخابی.
از بیش از یکصد سال پیش، نظریه پردازان دموکراسی به اکثریتها آموخته اند که هرچه میخواهند، عادلانه است. از این رو، نباید در شگفت شویم اگر اکثریتها دیگر حتی نمیپرسند که آیا تصمیماتشان عادلانه است.
مکتب حقوقی اصالت وضع با ادعای اینکه قانون به عدالت وابسته نیست، بلکه خود تعیین میکند که چه چیزی عادلانه است، در این تحول سهم بسزا داشته است.
یقین دارم که هیچ چیزی بقدر تکاپو برای رسیدن به سراب عدالت اجتماعی، ضمانتهای قضایی آزادی فردی را اینچنین نابود نکرده است.
من به هیچ وجه منکر نیستم که ثروت بیشتر و جمعیت انبوه تر به تعداد بارهایی افزوده است که حکومت از عهده برآوردن آنها می تواند و باید برآید. عرضه اینگونه خدمات دولتی ابدأ منافاتی با اصول لیبرالیسم ندارد، تا هنگامی که:
- وسایل عرضه آن خدمات از راه اخذ مالیات بر پایه اصول یکنواخت فراهم آید و از مالیات به عنوان وسیلهای برای توزیع مجدد درآمد استفاده نشود، و
- نیازهای برآورده شده نیازهای جمعی کل جامعه باشند، نه صرفاً نیازهای جمعی بعضی گروههای خاص.
هر نیازی شایسته برآوردن نیست. ممکن است کفشدوزان کوچک بخواهند در برابر رقابت کارخانههای کفشدوزی حمایت شوند، که البته خواستشان بیانگر نیازی جمعی است، ولی نه نیازی قابل برآوردن در نظام اقتصادی لیبرال.
تدبیری که نظریهپردازان ليبرالي مدافع حاکمیت قانون برای تضمین آزادی فردی و جلوگیری از خودسری اندیشیده بودند، تفکیک قوا بود. نظر این بود که اگر قوه مقننه فقط قواعد کلی متساوية قابل اعمال در مورد همگان وضع کند، و اگر قوه مجریه فقط برای اجرای آن قواعد به جبر و الزام متوسل شود، آزادی فردی واقعأ تأمین خواهد شد. اما این امر مشروط به محدودشدن قوه مقننه به وضع قواعد کلی است، حال آنکه ما به جای محدودساختن پارلمان به قانونگذاری به این مفهوم، هر چیزی را که آن قوه اعلام کند «قانون» مینامیم، و لذا به مجلس اختیار نامحدود دادهایم. درحال حاضر، قوه مقننه دیگر هیأتی نیست که قانون بگذارد، بلکه هر تصمیمی که بگیرد، قانون است.
طراحی و تأسیس نهادهای نو، دشوار و تقریبا محال به نظر می رسد؛ اما از آن دشوارتر احيا و قابل درک کردن مفهوم از دست رفتهای است که دیگر حتی اسم روشن و خالی از ابهامی نیز برای آن نداریم. ولی به هر حال، این کار باید به رغم تعالیم مکتب مسلط قانون شناسی، به انجام برسد. من سعی خواهم کرد نخست ویژگیهای اساسی قانون به این مفهوم مشخص و مضيق را بیان کنم و سپس بپردازم به ترتیبات نهادینهای که باید قانونگذاری را از حکومت جدا سازد.
یکی از راههای خوب این کار این است که ببینیم قانون منبعث از رويه قضایی دارای چه خاصیتهای ویژهای است که فقط از این جهت که قانون محصول مجالس قانونگذاری بخواهد به قانون منبعث از رویه قضایی تشبه بجوید، به آن تعلق میگیرد. تصادفی نیست که این تصور از قانون در کشورهای دارای نظام حقوقی عرفی به مدتی بمراتب طولانیتر محفوظ مانده و در کشورهای کلاً متکی به قوانین مدون و مصوب قوه مقننه به ندرت درک شده است.
قانون منبعث از رویه قضایی در اساس عبارت از همان چیزی است که سابقاً به آن «قانون حقوقدان» میگفتند و در محاکم دادگستری اعمال میشود و میتواند بشود، و برای سازمانهای دولتی و اشخاص خصوصی متساوية لازم الاتباع است، و چون از مرافعات مایه میگیرد، صرفاً به روابط اصحاب دعاوی مربوط میشود و ناظر به آنگونه اعمال فردی نیست که ربط به دیگران پیدا نمیکند، و در مورد هر کس حدود حریمی را معین میکند که دیگران از تجاوز به آن ممنوعاند. هدف از آن، جلوگیری از تعارض میان کسانی است که به ابتکار خویش و نه به دستور یک مقام متبوع عمل میکنند، و بر پایه شناختهای خودشان به تعقیب مقاصد خویش مشغولاند.
این قواعد در شرایط پیشبینی ناپذیر اعمال میشوند و بنابراین، باید به نحوی طراحی شده باشند که با تعداد نامعینی از موارد آینده منطبق گردند. آنچه عرفاً خصلت «انتزاعی» اینگونه قواعد نامیده میشود، ناشی از همین است. این نامگذاری چندان کمکی به فهم قضیه نمیکند، ولی مراد از آن، قابلیت اعمال قواعد مذکور نه صرفاً در مورد اشخاص و گروهها و جاهای معین، بلکه در کلیه اوضاع و احوالی است که بعضی عوامل نوعی موجود باشند. قواعد مورد بحث هیچگونه تکلیف یا هدف مشخصی به فرد تجویز نمیکنند، بلکه در اساس باید نهیهایی به شمار آیند برای امکان پذیر ساختن اینکه افراد برنامههای خویش را به نحوی با یکدیگر سازگار کنند که هر یک به احتمال قوی به هدف خود برسد. بدیهی است قوانین ناظر بر مالکیت و حقوق قراردادها و شبه جرم و قوانین کیفری حافظ «حق حیات و حق آزادی و حق مالکیت»، حدود حریم شخصی وافی به این مقصود را تعیین میکنند.
قواعد حقوقی به این معنای مضيق را من قواعد رفتار عادلانه نامیده ام. کسی که موظف به اطاعت فقط از اینگونه قواعد باشد، آزاد است. به مفهوم اینکه قانون تابع فرمانهای هیچکس نیست، و در حدودی شناخته شده میتواند وسایل و هدفهای فعالیتهای خویش را آزادانه برگزیند. منتها جایی که همه به این مفهوم آزاد باشند، همه کس دچار جریانی میشود که مهارش به دست هیچکس نیست.
ما مجلسی می خواهیم که سر و کارش نه با نیازهای خاص گروههای خاص، بلکه با اصول کلی و پایداری باشد که فعالیتهای جامعه بناست بر پایه آنها تنظیم شود.
[درواقع گویی، هایک نیز نهایتاً در نقد دموکراسی به این نقطه میرسد که باید اشخاص از سر بینش دست به قانونگذاری بزنند و حتی در درون دموکراسیها نیز یک نسخه وجود ندارد.]
داشتن چنین مجلسی شدنی است اگر اولاً اعضای آن برای دورههای طولانی انتخاب شوند؛ ثانیاً انتخابشان تنها برای یک دوره جایز باشد؛ و ثالثاً برای نوسازی آن هماهنگ با تغییر تدریجی افکار و عقاید رأی دهندگان، اعضا همگی یکباره انتخاب نشوند، بلکه عده ثابتی از آنان هر سال در پایان دوره نمایندگی عوض شوند یا به عبارت دیگر، مثلاً برای پانزده سال انتخاب شوند و هر سال کسان دیگری جای یک پنجم ایشان را بگیرند.
البته حق دارید بپرسید که فایده ساختن چنین «ناکجاآباد»ی چیست. پاسخ را می توانم در قالب این عبارات از دیوید هیوم بدهم که نوشت: «در همه موارد، لاجرم شناختن آنچه در نوع خود از همه کاملتر است سودمند است تا بتوانیم هر قانون اساسی یا شکل حکومت واقعی را به وسیله تغییرات و ابداعاتی که بیش از حد جامعه را مختل نمیکنند، حتی الامکان به آن نزدیکتر کنیم.»
من نیز مانند اکثر اقتصاددانان همواره دارای این احساس بودهام و خواستهام آن را به دیگران انتقال دهم که او [منظور اسمیت است] نه تنها از حیث تأثیر بلکه از جهت عمق نظر و درک روشن مشکل محوری علم اقتصاد بمراتب از همه بزرگتر بوده است.
آدمی، به رغم «فهم محدود»، وقتی اجازه یابد از شناخت خود برای مقاصدش استفاده کند (یا بنا به عین عبارت اسمیت، «منافعش را به شیوه خودش بر طبق طرح آزادمنشانه برابری و آزادی و عدالت دنبال کند») در موقعیت خدمت به انسانها و نیازهای ایشان و استفاده از آنان و مهارتهایشان قرار میگیرد. این تصور خطاست که آدام اسمیت تبلیغ خودخواهی میکرد. در تز محوری او هیچ چیز دال بر این نیست که فرد چگونه باید محصول افزوده خویش را به کار بیندازد، و خود وی با استفاده نیکخواهانه از درآمدهای بیشتر موافقت کامل داشت. دلمشغولی او به این بود که چگونه به مردم امکان دهد که سهم خویش در تولید اجتماعی را به حداکثر ممکن برسانند، و این امر، به عقیده وی، اقتضا داشت که به ایشان مطابق ارزش خدماتشان پرداخت شود. ولی این تعالیم برخلاف غریزهای عمیقاً ریشهدار بود که آدمی از جوامع بسیار قدیم قبیله ای به ارث برده بود که در آنها روابط چهره به چهره حکمفرماست، و در طول صدها هزار سال عواطفی شکل گرفته بود که هنوز حتی پس از ورود آدمیان به جامعه باز بر آنان حاکم است. این غریزههای موروثی از انسان میخواهند که به همنوعانی که شخصاً می شناسد (یا به تعبیر انجیل، به «همسایه» خویش) به طور مشهود نیکی کند.
این احساسات هنوز به اسم «عدالت اجتماعی» بر کلیه مطالبات سوسیالیستی حاکم است و به آسانی باعث همدلی همه افراد نیکمنش می شود، ولی با جامعه باز منافات دارد که امروز جميع ساکنان مغرب زمین سطح عمومی توانگری خویش را به آن مدیوناند.
البته اسمیت نمیتوانست در رد آنچه ما امروز سوسیالیسم مینامیم استدلال کند، زیرا در عصر او کسی آن را نمیشناخت. [اما گفته بود] انسانی دستگاهی… ظاهراً خیال میکند که اعضای یک جامعه بزرگ را میتواند به همان آسانی آرایش دهد که دست مهرهها را بر صفحه شطرنج میچیند. او در نظر نمیگیرد که مهرههای شطرنج را هیچ اصل حرکتی دیگری نیست مگر آنچه با فشار دست بر آنها وارد میشود، ولی در صفحه بزرگ شطرنج جامعه انسانی هر مهره دارای اصل حرکتی خویش است غیر از آنچه قوۀ قانونگذاری احياناً بخواهد بر آن تحمیل کند.
در واقع، انسان هنگامی از جامعه اولیه به در آمد که در برخی شرایط، عده روزافزونی از مردم با نادیده گرفتن همان اصولی که انسجام گروهها را حفظ میکرد، در زندگی پیروز شدند.
اما هر چیزی که به این معنا در ما فطری شده است، ضرورتاً در اوضاع و احوال دیگر برای انتقال و ترویج در میان افراد نوع، خوب یا سودمند نیست.
هیچ گونه آزادی طبیعی برای جانور اجتماعی وجود نداشت، زیرا آزادی محصول تمدن است.
بارها پیشنهاد شده است که نظریهای که طرز کار بازار را تبیین میکند «کاتالاکتیک» نامیده شود، به اعتبار ریشه آن «کاتالاتین» در یونانی کلاسیک به معنای مبادله. من عاشق آن واژه شدم از هنگامی که پی بردم در یونان باستان نه تنها به معنای «مبادله» بلکه همچنین به معنای «راه دادن به درون جماعت» و «دشمن را به دوست بدل کردن» بوده است. بنابراین، پیشنهاد کرده ام که بازی بازار را که به وسیله آن بیگانگان را به خوشامد گفتن و خدمت به خویش ترغیب می کنیم، «بازی کاتالاکسی» بنامیم.
قرنها به منظور محدودساختن اختیارات حکومت کوشش میشد و پیدایش و نشو و نمای قوانین اساسی نیز تنها به همین هدف بود. اما ناگهان عقیده بر این قرار گرفت که کنترل حکومت به دست نمایندگان اکثریت مردم ضرورتی برای هیچ نظارت دیگری بر اختیارات حکومت باقی نمیگذارد و از همه ضمانتهای مختلف مبتنی بر قانون اساسی که در طول زمان به وجود آمده بود، میتوان صرف نظر کرد.
دموکراسی نامحدود به این شیوه پدید آمد و مشکل امروز همین دموکراسی نامحدود است، نه صرفاً دموکراسی. هر دموکراسیای که امروز در غرب می شناسیم، بیش و کم دموکراسی نامحدود است. یادآوری این نکته مهم است که اگر نهادهای خاص دموکراسي نامحدود امروزی شکست بخورند، این لزوماً بدان معنا نیست که خود دموکراسی اشتباه بوده، بلکه باید گفت ما از آن نادرست استفاده کردهایم.
قول به اینکه تا وقتی اکثریت اعمال حکومت را تأیید کند، حکومت قانون حفظ شده است، چیزی بجز بازی با الفاظ نیست.
باید اعتراف کنم که من حکومت غیر دموکراتیک ولی تابع قانون را به حکومت دموکراتیک نامحدود (و بنابراین، ذاتاً بیقانون) ترجیح میدهم.
ادعای پیروزمندانه پارلمان بریتانیا مبنی بر اینکه حق حاکمیت را در دست گرفته است و بنابراین، می تواند حکومت کند بی آنکه تابع هیچ قانونی باشد، ممکن است ثابت شود به منزله اعلام مرگ آزادی فردی و دموکراسی بوده است.
آنچه ما نام آن را «مجلس قانونگذاری» میگذاریم، در واقع مجمعی است که اتصالاً درباره اقداماتی تصمیم می گیرد و الزام و اجباری برای اجرای آنها را جایز اعلام میکند که هیچ موافقت واقعی اکثریت در مورد آنها وجود ندارد و حمایت از آنها در نتیجه معامله به دست آمده است. بنابراین، در مجامع دارای قدرت مطلق که عمدتاً با جزئیات سر و کار دارند نه با اصول، اکثریت نه بر پایه سازگاری افکار و عقاید، بلکه بر مبنای سرجمع منافع خاصی شکل می گیرد که صاحبانشان می خواهند متقابلاً به یکدیگر یاری برسانند.
دموکراسی ذاتاً تساویخواه نیست. اما دموکراسی نامحدود ناگزیر تساویخواه میشود. [قاعدتاً برای باج دادن به اکثریت.]
تکرار میکنم، آنچه من آن را به هیچ وجه بهتر از سایر انواع حکومت نامحدود نمیدانم دموکراسی نامحدود است، نه دموکراسی. خطای مرگباری که موجب اعطای اختیارات نامحدود به نمایندگان منتخب مجامع شد، این عقیده خرافی بود که بالاترین مرجع ذاتاً باید نامحدود باشد، زیرا در هر محدودیتی، فرض بر وجود مرجعی بالاتر است، و در این صورت، مرجع نخست بالاترین قدرت نخواهد بود. اما این سوء فهمی بیش نیست که از تصورات توتالیتر – پوزیتیویستی فرانسیس بیکن و تامس هابز یا برساختگرایی عقلی مشربان دکارتی نشأت میگیرد و خوشبختانه در جهان انگلوساکسن دست کم مدتی با فهم عمیقتر یر ادوارد کوک و مثيو هيل و جان لاک و ویگهای مکتب قدیم از آن جلوگیری شد.[8]
آنچه ما میخواهیم مجلس مقننهای بوضوح نماینده افکار عمومی است، نه منافع خاص. بنابراین، چنین مجلسی باید از کسانی تشکیل شود که به پشتیبانی هیچ گروه دارای منافع خاصی وابسته نباشند. اعضای آن همچنین باید مردان و زنانی باشند که به دراز مدت بیندیشند و تحت تأثیر احساسات و سلیقه های متغیر و زودگذر خلقی که باید دل آنان را به دست آورند قرار نگیرند.[9]
[1] این به نوعی همان «سنت» در معنایی است که برای سنتهای حقوقی بکار میبریم.
[2] هایک نیز نهایتاً به وجدان فردی ارجاع میدهد. ص. 73.
[3] امری که در آمریکا تقریباً وجود نداشته است، اما در جوامع دیگر از جمله انگلستان وجود داشته است.
[4] هایک از هیوم به عنوان یکی از اسلاف فکری خویش یاد میکند. ص. 154.
[5] این بستر فکری سنت حقوقی رومی-ژرمنی است.
[6] این بستر فکری کامن لایی است.
[7] شبیه به آنچه قاضی هولمز بیان میکند (بستر فکری کامن لایی).
[8] شاید بتوان این را تاکید بر تمایز کامنلا از رومی-ژرمنی به حساب آورد.
[9] به بیانی در نهایت ما به وایزمن یا مردخردمند نیازمندیم. یک نسخه نمیتوان طراحی کرد و مرد سیاست بایست نقطه بهینه را پیدا و حکمفرما کند.
دیدگاهی یافت نشد