گهگاهی اینطور میشویم به نظرم برای خیلی هامان پیش می آید اینکه چند روزی چند هفته ای یا شاید بعضا چند ماهی بیش از حد معمول اهل خواندن میشویم. در این دوره ها گاهی از مسیر اصلی خواندن هایمان هم ممکن است خارج شویم. آنکه تاریخ می خوانده یکباره فلسفه دست میگیرد آنکه فلسفه می خوانده یکباره درس گفتارهایی از جامعه شناسی یا حقوق می خواند و آنکه همیشه متون آکادمیک را ترجیح میداده به یکباره شروع میکند به خواندن کتاب های پرفروش خوش دست و عمومی.
خلاصه آنکه فکر نمی کردم رمان ملت عشق را دست بگیرم، آنهم با آن طرح صورتی و گل من گلی جلدش! اما اینطور شد دیگر. کتاب روان و خوش دستی است. الیف شافاک نویسنده کتاب ظاهرا مولوی شناس محسوب میشود پیش از این کتاب هم از مولوی نوشته و جوایز معتبری در این زمینه دریافت کرده. کتاب نسبتا گیراست و اطلاعات خوبی از زندگی مولوی و شمس می دهد یا دست کم مرور خوبی از آنچه دانستیم کرده است. شخصا با ده درصد انتهایی کتاب حال نکردم اما در مجموع کتاب خوبی است به گمانم. در ذیل بخشی از جملاتی از کتاب که به نظرم زیبا بود را آورده ام تا حال و هوای کتاب را حس کنید. در انتخاب این جملات نه معیار خاصی داشتم و نه چینش زیرین معنای خاصی دارد. بلکه صرفا بریده هایی از کتاب است که به نظرم زیبا آمد. کتاب از این دست جملات بسیار دارد و هرکس بسته به سلیقه اش ممکن است بیشتر یا کمتر با جملاتی ارتباط برقرار کند. در نگاهی کلی کتاب یک رمان است و در لابلای آن به مفاهیم عرفانی رد و بدل شده بین مولوی و شمس و برخی مسائل روانشناسانه پرداخته است.
این شما و این چند جمله ای از کتاب:
زیر لب گفتم نمی فهمم چرا خوردن شراب گناه است. اگر بد است چرا در بهشت هم هست؟ اگر در بهشت هست، چرا اینجا حرام شده؟
خوب چه کار کنم من این طوری ام زودرنجم. اصلا به خاطر همین بود که از دست آدم های متعصب خسته شدم، ذله شدم! آنقدر مطمئنند خدا طرف آنهاست که با چشم تحقیر آمیز به بقیه نگاه می کنند.
در نظر عزیز زمان به معنای اکنون بود هر چیزی جز «زمان خطا حال» به نوعی شد. محسوب می به همین سبب معتقد بود عشق نه به «برنامه های آینده ارتباط دارد نه به «خاطرات گذشته». عشق صرفا هم اکنون و همین جا بود. در یکی از نامه هایش نوشته بود صوفی ام ابن الوقتم فرزند اکنون “
پس در این دنیا امکان دارد با مردی زیر یک سقف زندگی کنی و یک رختخواب را با او قسمت کنی اما باز در حسرتش بمانی. پس آدم دلش فقط برای کسانی که دورند تنگ نمی شود. ممکن است دلت برای نزدیک ترین آدم هم تنگ شود.
شریعت می گوید: «مال» تو مال خودت مال من مال خودم.» طریقت می گوید: «مال» تو مال خودت مال من هم مال تو.» معرفت می گوید: «نه مال منی هست نه مال تویی.» حقیقت می گوید: «نه تو هستی، نه من.»
قاعده بیست و پنجم فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هر گاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب معامله دوست داشته باشیم در اصل در بهشتیم. هر گاه با یکی و عه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به منازعه جهنم افتاده ایم.
عشق قدیم ترین و پابرجاترین سنت روی زمین است.
همه می پرسند چرا شمس را این قدر دوست دارم چطور می توانم جواب بدهم؟ هر کس این سؤال را بکند، پیداست نمی فهمد؛ هر کس بفهمد این سؤال را نمیکند.
«هر وقت جایی مصیبت بزرگی اتفاق بیفتد و همان موقع آدم های زیادی هم جان بدهند پشت سرش سکوت عمیقی برقرار می شود. آن سکوت در اصل کاملترین صدای دنیاست.»
بیهوده نیست که حضرت پیغمبر فرموده است: «در این دنیا به حال سه نفر دل بسوزانید شخصیت عالی مقامی که مقامش را از دست داده ثروتمندی که ثروتش را از دست داده و دانشمندی که بازیچه دست نادانان شده…»
شمس تبریزی حق داشت ایمان و عشق جسارت آدم را زیاد می کند.
آدمی که به صوفیگری علاقه مند میشود ابتدا باید تنها ماندن در میان جمع را بیاموزد بعد هم یکی کردن جمع درونش را. اول میگویی در دنیا فقط من هستم!» بعد می گویی: «در من دنیایی هست!» و در نهایت میگویی نه دنیا هست، نه من هستم!»
گفت رعایت احکام دین مهم است اما انسان نباید به قواعد بیش از جوهره به جزء بیش از کل اهمیت بدهد. انسانی که شراب می خورد نباید آنهایی را که نمی خورند و آنهایی که نمی خورند نباید آنهایی را که میخورند تحقیر کنند.»
قاعده سی و دوم همه پردههای میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی قواعدی داشته باش اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره شان استفاده نکن. به ویژه از بتها بپرهیز ای دوست و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی ایمانت بزرگ باشد اما با ایمانت در پی بزرگی مباش! هر وقت به جایی تازه بروم یا چیز قشنگ و دلنشینی ببینم، با خودم می گویم: «اگر عزیز اینجا بود چه فکری می کرد؟» می خواهم همه زیباییها را با تو قسمت کنم.
«مولوی میگوید عشق چیزی نیست که بیرون بشود پیدایش کرد درونی است تنها کاری که باید بکنیم این است که موانعی را که در درونمان جلو عشق را میگیرند پیدا کنیم و از میان برداریم…
اعتراض کنان گفتم آن وقت در و همسایه چه می گویند؟ همین طوری هم شب و روز ما را می پایند و پشت سرمان حرف می زنند. آن وقت بیاییم با چنین زنی زیر یک سقف زندگی کنیم و به مردم بهانه شایعه پراکنی بدهیم؟» شمس سرش را بلند کرد و به آسمان نگاه کرد «خوب، کرا، مگر همه مان زیر یک سقف زندگی نمی کنیم؟ شاه و گدا باکره و فاحشه عالم و جاهل… همگی اینجاییم زیر این گنبد کبود»
دنبال آدم مناسبی گشتم تا پهلویش بنشینم. آخرسر کنار سلیمان مست نشستم دهنش بوی شراب می داد، اما حداقل زخم زبان نمی زد.
اما در پایان چرخ می چرخد دور تمام می شود و آینه به راز بدل میشود هر زمستانی بهاری و هر بهاری پایانی دارد و این نکته هنوز معتبر است هر جا عشق باشد، دیر یا زود، جدایی هم هست.
زن و شوهر لحظه ای توی چشمهای هم زل زدند. نگاهشان در قفل شد. دهها حرف بر زبان نیامده بینشان رد و بدل شد. هم زندگی های مشترک طولانی چنین فوایدی هم دارند.
عزیز گفت: «شانزده ماه دیگر مانده. دکترها گویند. البته، می ممکن است اشتباه کرده باشند نمی دانم همان طور که می بینی تنها چیزی که میتوانم به تو بدهم همین لحظه ای است که در آن هستیم خوب راستش را بخواهی، کسی نمی تواند به کسی دیگر فراتر از این را وعده بدهد اما همیشه این حقیقت را فراموش می کنیم. دوست داریم برنامه هایی در مورد آینده بشنویم»
نگارنده: سید حسین طباطبایی
ویراست: سید امیر احسان میری
دیدگاهی یافت نشد